۶ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

عکس ها

عکس ها گاهی خوب نیستن، زیبایی ها و زشتی های انسان ها را نشان نمیدن، عکس ها گاهی دروغ میگن. 

دروغ مهر

هفته پیش بود، داشتم فکر میکردم آخرین بار کی بود که دروغ گفتم، ولی یادم نمی اومد! به خودم مغرور شدم فکر کردم چه شخصیت فرهیخته و فرزانه ای هستم و برای اینکه خلق الله هم از معرفتمان آگاه شود، منتش را سر دوستی هم گذاشتم! با افتخار گفتم که تا بحال به تو دروغ نگفته ام، انگار شاخ غول شکسته باشم و بهش لطف کردم. 
توی این هفته سه بار دروغ گفتم چه با مصلحت چه با هر نوع کلاه دیگری! حس مسکن مهر را دارم، نیتم خیر بود اما خراب شد. 

گرما در پاییز گیلان

یک چیزی توی وجود آدم ها هست که من بهش میگم خَرِ درون! این خر درون وقتی که بیدار میشه دو دستی یقه آدمو میچسبه. معمولا یک چیزی میخواد ولی دقیقاً نمیدونه چی! چاره ای هم نیست باید خواسته اش عملی بشه وگرنه رَم میکنه و همه را زخمی میکنه.

هفته پیش خر درونمان بیدار شده بود، صبح چهارشنبه بود، وقتی هیچکس از خانواده نتونست همراهم بیاد، کوله ام را برداشتم و خرت و پرت هامو ریختم توی ماشین و حرکت کردم. سرکوچه گوگل مپ را باز کردم و سرچ کردم گیلگمش!

تماس گرفتم، فقط برای چهارشنبه شب جا داشتن و رزرو کردم. گفتن سعی کن قبل از تاریکی خودت را برسونی و چکمه، پانچو و لباس گرم و پول نقد هم همراه داشته باشید چون اونجا هیچ کارتخوانی نیست! 

تا حالا هیچ وقت با ماشین شخصی شمال نرفته بودم اونم تنهایی! تنها چیزی که میدونستم این بود که باید پامو بگذارم روی اون پدال سمت راستی و فشار بدم. تهران، کرج، قزوین... برای ناهار و بنزین و... توی یک رستوران بین راهی ایستادم، چشمم خورد به یک مکانیکی، دادم باد چرخ ها را تنظیم کرد، آب و روغنش هم که میزون بود؛ تقریبا فقط همون چیزهایی که وقتی سوار اسب هم میشی بهشون دقت میکنی و حرکت کردم به سمت رشت. 

آدرس این بود بعد از عوارضی رشت، دومین خروجی.... اولین تونل را که رد کردم، بوی شمال احساس می شد! بوی جنگل، رطوبت، درختها، اکسیژن... نم نم بارون روی شیشه میزد و هر از چند ثانیه برف پاکن یک دور میرفت و برمیگشت. 

از منجیل و رودبار که رد شدم یک گوشه کنار جاده ایستادم، فلاسک را برداشتم و لیوان فیروزه ایم را پر از چای تازه دمِ لاهیجان کردم، صدای قپ قپ فلاسک و بخار چایی توی اون هوای ملس یکی از بهترین جاهای سفر بود.

 چند تا خانواده هم ایستاده بودن برای صرف ناهار که دو تا سگ ولگرد دورشون میچرخیدن، باقیمانده غذای ظهر که توی ظرف کاغذی بود را جلوشون گذاشتم و سوار شدم، دیگه نزدیک بودم،روی نقشه مثل یک مثلث متساوی الساقین بود که باید ده کیلومتر روی یک ساق بالا میرفتم، از روی سفید رود رد میشدم و ده کیلومتر از روی ساق دیگه برمیگشتم! 

عوارضی را که رد کردم بعد از جیگرکی ها یک پل بود که روش دو تا ماشین با زحمت از کنار هم رد میشدن.

 همونجوری که توی آدرس نوشته بودن شش کیلومتر اول آسفالته و چهار کیلومتر بعدی شوسه بود. خورشید داشت کم جون میشد و از ابتدای مسیر خاکی دیگه درخت ها راه را به نور خورشید میبستن، سر دوراهی حس شخصیت های کارتونی را داشتم که مسیر تاریک سمت چپی را انتخاب میکنن. چند تا بچه روستایی از کنار جاده آروم آروم به سمت خونه هاشون میرفتن، یک مرد از روبرو می اومد و زیر لب بهم سلام میدادن. 

بالاخره رسیدم، یک در نرده ای و یک سرازیری که به گیلگمش می رسید، توی اون هوای گرگ و میش منظره زیبایی بود که تا حالا تجربه نکرده بودم. 

بعد از پذیرش کوله ام را گذاشتم توی اتاق و رفتم زیر آلاچیق کنار دو سه تا خانواده نشستم، مرد جوانی که داشت چای آتیشی میریخت گفت چایی بریزم برات؟... دختر کوچولویی که آخر اسمش را نفهمیدیم لبخند روی لب هممون آورده بود و پُلی شد برای ارتباط من با زوج جوانی که  خیلی زود با هم صمیمی شدیم، شایان و شیوا، زوج جوانی که از هر فرصتی برای سفر استفاده میکردن. 

هوا کم کم سرد مبشد و صحبت های من و شایان گرم، برای همین به داخل لابی رفتیم تا دور هم بشینیم! 

دور یک میز دو تا پسر با یک دختر جوان نشسته بودن و جلوشون بازی جنگا بود. مهدی و حیان و آوا‌!  هر سه شون معماری خونده بودن و سمپاد بودن! حالا از منِ خنگ و شایان و شیوا( اونام سمپاد) خواستن که جنگا بازی کنیم. خوبیش این بود که جاهای سختش از من رد شد و برج زیر دست شیوا و حیان فرو ریخت.

بعدش نوبت به مونوپولی رسید، جالب بود که سمپادها علاوه بر هوش خوب شانس خوبی هم دارن، من و شایان همون اول بازی باختیم، بعد هم مهدی و آوا! و تا ساعت 11:30 شب رقابت بین ملاکان مونوپولی یعنی حیان و شیوا ادامه داشت! صدای خنده هامون اونقدر زیاد بود که بقیه هم جذب میز ما میشدن و آخر به تساوی رضایت دادن... 

بعد از یک میرزا قاسمی خوشمزه و نوشیدن دوباره چای دور همی کنار آتیش به اتاقم رفتم تا برای فردا استراحت کنم. 

پی نوشت: اونجا یک چکمه تر و تمیز بهم دادن که خیلی لازم بود. 

پی نوشت: عکس ها را شب میگذارم، چون باید حجمشون را کم کنم. (گفته بودم شب، نگفته بودم که چه شبی! بالاخره شد!)

پی نوشت: وقتی پیرمرد یا پیرزنی بعد از عمر طولانی فوت میکنه و به بازمانده ها تسلیت میگی و طلب صبر میکنی میشه با یک لبخند جواب داد، اما وقتی پدر و مادری فرزندشو از دست داده، خانواده ای که داغ دیده و مردمی که درد کشیدن... نمیدونم، نمیدونم... هیچی نمیشه گفت... 


راه

راه، مسیر، جایی برای رفتن! هدف همیشه رفتن بوده، گاهی برای رسیدن و گاهی فقط برای رفتن.
پاهایش در غُل و زنجیر بود، سایه اش زمین را چنگ میزد و دلش فریاد میزد نرو؛ نشد که زنجیر را از پایش باز کند، کشان کشان رفت،  دلش را روی زمین کشید و رفت... این بار رفت برای رفتن! بدون مقصدی معین، رفت برای خودش! 
برای خودت بودن سخت است، اگر نبود نمی‌گفتند بنی آدم اعضای یکدیگر است. سر بخواهد برود و پا نخواهد که نمی شود رفت! باید پا هم رضا بدهد.
سرد بود، ساکت بود، اما خودش بود! خودش که بود گرم بود،  می خندیدند. 

قصه شروع شده بود و باید ادامه پیدا میکرد، قصه بی ته که نمی شود پس تا آخر قصه را رفت خط به خط، پایانش معلوم بود اما هدف پایانش نبود. پایانش از آغاز هم معلوم بود، اصلا پایانش همان آغازش بود.

بیست و هشتمین

برعکس خیلی از اتفاقاتِ مهم زندگی که اولینِش شاید تا همیشه توی ذهن بمونه، هیچکس اولین سالگرد تولدش را بخاطر نداره! منم مثل همه، نه تنها سال اول بلکه سال های بعدتر را هم بخاطر ندارم.

اولین تصویری که از تولد توی ذهنم مونده، ده سالگیم بود، اونم به لطف آلبوم عکس! یادم نیست کیکش چه جوری بود یا چه مزه ای! اما کادوهاشو یادمه، یک پیرهن ورزشی و یک شلوار گرم! شاید چیزهای دیگه ای هم بود و من خاطرم نیست! دو تا دوربین های عکاسی هم  داشتیم که هر کردوم یکورش لنگ میزد، یکیشون فلش نمیزد، یکیشون فیلم را جلو نمی برد، کلا هم 36 تا عکس میگرفتن که باز توی چاپ چندتاییش خراب می شد!

تولد بعدیم باید واسه وقتی باشه که سوم راهنمایی بودم، آخه توی عکس های دسته جمعه ای از اردوی مدرسه، یک پلیور رنگ رنگی تنمه که مادرم برای هدیه تولدم خریده بود! یادمه خیلی دوستش داشتم و وقتی میپوشیدمش به زمین و زمان فخر می‌فروختم اما اون پلیور هم مثل باقی لباس ها بعد از یکی دوسال غیب شد! البته گمشده ها گاهی هم توی فصول بعد پیدا میشن اما نه توی کمد لباسی بلکه تن همسایه هایی که مادرم فکر میکنن بیشتر از من به اونا احتیاج دارن!

سومین تولدی که برای من و سی یا چهل نفر دیگه هم خاطره شد مربوط به دوران دانشجویی بود! اونجایی که ترم آخر، هم خونه ای هام نزدیک به چهل نفر را دعوت کرده بودن برای تولد اما از اونجا که خریدن کیکی برای این همه آدم به صرفه نبود، دو تا قابلمه سالاد الویه درست کرده بودن و همه به شام مهمان شدن.بعد ها هرکسی عکس ها را می دید میپرسید هیئت داشتین؟ اون روز بزرگترین کادویی که گرفتم یک شاهنامه فردوسی بود از محمد بیجاری و هم خونه هاش! با خنده میگفت دو ساله این کتاب توی خونه ما خاک میخورد و هیچکس نمیخوندش، مونده بودیم چیکارش کنیم!

چهارمین تولد، پارک لاله کناره چمن گندهه! وقتی که بهترین دوستام یک لبخند بزرگ تا همیشه روی قلبم کشیدن. کلی کادو گرفتم اما اون وسط یک کاکتوس بود، نه از اون تیغ دارها! کمی لطیف تر. از دوستم اسمش را پرسیدم، اونم یادش نبود، گفت نمیدونم،ای خسرو! خسرو چند روز بعد توی چمدون، توی پرواز تهران شیراز، چپه شد و خشکید.

پنجمین تولد.... بماند برای خودمان یا نه برای خودم

پریا

و اما آخرین تولد! یک مهمان کوچک داشتیم؛ پریا! بیشتر از هرکسی ذوق داشت، از دیدن کیک و شمع و فشفه! برایش مهم نبود که تولد چه کسی است، بی حد و وصف خوشحال بود. شاید سوختن فشفشه چند ثانیه بیشتر طول نکشید، اما برق چشمان پریا و لبخند لبهایش تا همیشه توی ذهنم می مونه و  بعد هم تلاشش برای فوت کردنِ شمع ها :) 

و اینم کادوی پریا، ببینید.




ناجی

چند وقتی بود مادرم موقع کار با لپ تاپ دیگه با قبض آب و برق و گاز و... بالای سرم ظاهر نمیشد و گوشی و عینکش را برمیداشت و قبض ها هم به اون یکی دستش، می نشست روی مبل و چند دقیقه بعد با یک لبخند و نگاه عاقل اندر سفیه ! قبض ها را توی کمد میگذاشت. 
دیروز توی محل کار، نزدیکهای ظهر بود که ناهار نداشتم و هوس پیتزا زد به سرم! سفارش دادم و رفتم توی اتاق حراست نشستم تا پیک برسه! از قضا بهزاد یکی از دوستان هم از راه رسید و علت نشستنم را جویا شد و وقتی فهمید پیتزا سفارش دادم گفت بگو یکی هم واسه من بیاره، من هم فوری تماس گرفتم.... پیک اومد و یک فاکتور پنجاه و چهارکیلویی هم روی سفارش بهمون تحویل داد! من که فکر میکردم خیلی پیشرفت کردم با کارتخوان سیار پول را پرداخت کردم! از اونطرف همکارم گفت کارتت را بده! و چهار تا تپ تپ زد روی صفحه گوشیش و گفت اینم سهم من، واریز کردم به حسابت! با برنامه ی آپ... مدیونید اگه فکر کنید بیشتر از ده دقیقه طول کشید تا از اینترنت پیداش کنم و زیر و بمش را در بیارم. 
عصر بعد از کار لباسام را عوض کردم و راهی خونه شدم، خیلی عادی تاکسی گرفتم و حرکت کردیم. نزدیک های آزادی متوجه شدم ای دل غافل، کیف پول را ظهر توی جیب لباس کارم گذاشتم! اما... اما تا حالا توی عمرم انقدر احساس شعف و پیروزی نکرده بودم، خیلی راحت قضیه را به راننده گفتم و اول تعارف میکرد که نه بنداز صدقه، گفتم لطف کنید کارتتون را بدید می ریزم به حسابتون، شما اگه دوست داشتین بدید صدقه! بماند که اینرنت گاهی سرشوخی را باز میکند و هی نمیشود، اما شد و من اون روز بدون پرداخت هیچ پول نقدی به خونه برگشتم! 
مخلص کلوم، این برنامه های پرداخت آنلاین خیلی خوبه و کار کردن باهاشون راحته، حتما یکیشو روی گوشیتون داشته باشین. 

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه