یک چیزی توی وجود آدم ها هست که من بهش میگم خَرِ درون! این خر درون وقتی که بیدار میشه دو دستی یقه آدمو میچسبه. معمولا یک چیزی میخواد ولی دقیقاً نمیدونه چی! چاره ای هم نیست باید خواسته اش عملی بشه وگرنه رَم میکنه و همه را زخمی میکنه.

هفته پیش خر درونمان بیدار شده بود، صبح چهارشنبه بود، وقتی هیچکس از خانواده نتونست همراهم بیاد، کوله ام را برداشتم و خرت و پرت هامو ریختم توی ماشین و حرکت کردم. سرکوچه گوگل مپ را باز کردم و سرچ کردم گیلگمش!

تماس گرفتم، فقط برای چهارشنبه شب جا داشتن و رزرو کردم. گفتن سعی کن قبل از تاریکی خودت را برسونی و چکمه، پانچو و لباس گرم و پول نقد هم همراه داشته باشید چون اونجا هیچ کارتخوانی نیست! 

تا حالا هیچ وقت با ماشین شخصی شمال نرفته بودم اونم تنهایی! تنها چیزی که میدونستم این بود که باید پامو بگذارم روی اون پدال سمت راستی و فشار بدم. تهران، کرج، قزوین... برای ناهار و بنزین و... توی یک رستوران بین راهی ایستادم، چشمم خورد به یک مکانیکی، دادم باد چرخ ها را تنظیم کرد، آب و روغنش هم که میزون بود؛ تقریبا فقط همون چیزهایی که وقتی سوار اسب هم میشی بهشون دقت میکنی و حرکت کردم به سمت رشت. 

آدرس این بود بعد از عوارضی رشت، دومین خروجی.... اولین تونل را که رد کردم، بوی شمال احساس می شد! بوی جنگل، رطوبت، درختها، اکسیژن... نم نم بارون روی شیشه میزد و هر از چند ثانیه برف پاکن یک دور میرفت و برمیگشت. 

از منجیل و رودبار که رد شدم یک گوشه کنار جاده ایستادم، فلاسک را برداشتم و لیوان فیروزه ایم را پر از چای تازه دمِ لاهیجان کردم، صدای قپ قپ فلاسک و بخار چایی توی اون هوای ملس یکی از بهترین جاهای سفر بود.

 چند تا خانواده هم ایستاده بودن برای صرف ناهار که دو تا سگ ولگرد دورشون میچرخیدن، باقیمانده غذای ظهر که توی ظرف کاغذی بود را جلوشون گذاشتم و سوار شدم، دیگه نزدیک بودم،روی نقشه مثل یک مثلث متساوی الساقین بود که باید ده کیلومتر روی یک ساق بالا میرفتم، از روی سفید رود رد میشدم و ده کیلومتر از روی ساق دیگه برمیگشتم! 

عوارضی را که رد کردم بعد از جیگرکی ها یک پل بود که روش دو تا ماشین با زحمت از کنار هم رد میشدن.

 همونجوری که توی آدرس نوشته بودن شش کیلومتر اول آسفالته و چهار کیلومتر بعدی شوسه بود. خورشید داشت کم جون میشد و از ابتدای مسیر خاکی دیگه درخت ها راه را به نور خورشید میبستن، سر دوراهی حس شخصیت های کارتونی را داشتم که مسیر تاریک سمت چپی را انتخاب میکنن. چند تا بچه روستایی از کنار جاده آروم آروم به سمت خونه هاشون میرفتن، یک مرد از روبرو می اومد و زیر لب بهم سلام میدادن. 

بالاخره رسیدم، یک در نرده ای و یک سرازیری که به گیلگمش می رسید، توی اون هوای گرگ و میش منظره زیبایی بود که تا حالا تجربه نکرده بودم. 

بعد از پذیرش کوله ام را گذاشتم توی اتاق و رفتم زیر آلاچیق کنار دو سه تا خانواده نشستم، مرد جوانی که داشت چای آتیشی میریخت گفت چایی بریزم برات؟... دختر کوچولویی که آخر اسمش را نفهمیدیم لبخند روی لب هممون آورده بود و پُلی شد برای ارتباط من با زوج جوانی که  خیلی زود با هم صمیمی شدیم، شایان و شیوا، زوج جوانی که از هر فرصتی برای سفر استفاده میکردن. 

هوا کم کم سرد مبشد و صحبت های من و شایان گرم، برای همین به داخل لابی رفتیم تا دور هم بشینیم! 

دور یک میز دو تا پسر با یک دختر جوان نشسته بودن و جلوشون بازی جنگا بود. مهدی و حیان و آوا‌!  هر سه شون معماری خونده بودن و سمپاد بودن! حالا از منِ خنگ و شایان و شیوا( اونام سمپاد) خواستن که جنگا بازی کنیم. خوبیش این بود که جاهای سختش از من رد شد و برج زیر دست شیوا و حیان فرو ریخت.

بعدش نوبت به مونوپولی رسید، جالب بود که سمپادها علاوه بر هوش خوب شانس خوبی هم دارن، من و شایان همون اول بازی باختیم، بعد هم مهدی و آوا! و تا ساعت 11:30 شب رقابت بین ملاکان مونوپولی یعنی حیان و شیوا ادامه داشت! صدای خنده هامون اونقدر زیاد بود که بقیه هم جذب میز ما میشدن و آخر به تساوی رضایت دادن... 

بعد از یک میرزا قاسمی خوشمزه و نوشیدن دوباره چای دور همی کنار آتیش به اتاقم رفتم تا برای فردا استراحت کنم. 

پی نوشت: اونجا یک چکمه تر و تمیز بهم دادن که خیلی لازم بود. 

پی نوشت: عکس ها را شب میگذارم، چون باید حجمشون را کم کنم. (گفته بودم شب، نگفته بودم که چه شبی! بالاخره شد!)

پی نوشت: وقتی پیرمرد یا پیرزنی بعد از عمر طولانی فوت میکنه و به بازمانده ها تسلیت میگی و طلب صبر میکنی میشه با یک لبخند جواب داد، اما وقتی پدر و مادری فرزندشو از دست داده، خانواده ای که داغ دیده و مردمی که درد کشیدن... نمیدونم، نمیدونم... هیچی نمیشه گفت...