۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

باران




صدای
شرشر با
رون،خنکی هوا، عطرِ ذغال نیم سوخته و زمین زنده از قطره های باران، یک نفسِ عمیق! بلیط رفت و برگشت به روزهای خوش کودکی، باغستان های جهرم،عطر درختان نارنج، پرتقال و لیمو! دویدن روی زمین خیس و گلیِ باغ، خندیدن، ذوق و شوق کودکی. زندگی همین لحظه های ریشه دار، همین لحظه های عمیق است.

نفس عمیق

برای چند لحظه خیره میشی، صحنه ها مثل برق و باد از جلوی چشمات میگذره! چشماتو می بندی؛ یک نفس عمیق... و همه چیز به حالت عادی برمیگرده فقط چیزی هست و نیست! 

خوب بنویسیم

یک سری بلاگ ها را باز میکنی، کلا در حال نق زدنن(حرفی ندارم باهاشون) 

یک سری را باز میکنی، فقط یک مخاطب دارن دیگه بقیه... (خب شما چرا وبلاگ زدی؟ توی دفتر خاطراتت می نوشتی)

یک سری وبلاگ ها را باز میکنی، انگار که سر مفاتیح را باز کردی(دعا خوبه ولی مفاتیح و... هست دیگه)

 یک سری دیگه را باز کنی، می بینی چند تا کلمه نو‌شته و اینتر زده و چند تا نقطه و... سه بار میخونی فکر میکنی خاطره است بعد میفهمی نه شعره نو هست،  مثلا نوشته:

آه

تیر چراغ برق

نم نم باران 

+++

همیشه میسوزم 

گوشی را بردار

همینجوری هم شعرشون غل غل میکنه اصلا هم سراغ مطلب دیگه ای نمیرن(نیمااااا!) 

یک سری دیگه که کلا موقع باز کردن وبلاگشون آدم را استرس میگیره، آخر هم میبینی اعصاب نداشته زده وبلاگ را پاک کرده رفته( :/) 

اما بعضی وبلاگ ها هستن که وقتی ستاره شون روشن میشه، روحت شاد میشه، مشتاقی هرچه زودتر ببینی چی نوشته، انقدر خوب می نویسن که همه را به خوندن علاقمند میکنن، ازشون متشکرم که خوب می نویسن. 

پی نوشت1: این پست مثل خیلی از مطالبی که اخیرا نوشتم داشت میرفت که قاطی باقی پیش‌نویس ها بشه اما بخاطر عزیزی نشد! 

پی نوشت2: میدونستم بعضی دوستان بعد از خوندن این پست ممکنه برداشت اشتباهی کنن! اما این پست را بعد از خوندن پست های دیزالو نوشتم که واقعا خوب و حرفه ای می نویسه، چه حال خوبش چه حال بدش، اما توی وبلاگش جایی برای نظر نداره! وبلاگ های زیادی را دنبال نمیکنم، اما اونهایی که دنبال میکنم واقعا خوبن و دوست ندارم بد باشن! 

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی

چند وقتی بود که خبرهایی از کارهاش می شنیدم، رفتارهاش عادی نبود و همه سرنخ ها به یک جواب میرسید؛ اعتیاد به مواد..

مانده بودم که به کی بگم و چیکار کنم! به هر طرف که میرفتم به در بسته میخوردم، هیچکس نبود که مشاور خوبی باشه و در عین حال رازدار و قابل اعتماد. نمی خواستم بچه هاش هم بدونن، شاید براشون سخت بود و خجالت زده میشدن. بهترین راه این بود که به خودش بگم، دل را زدم به دریا و بی هیچ تعارفی گفتم فلانی، این ره که تو می روی به ترکستان است... عرق شرم روی پیشونیش نشست و اول نخواست قبول کنه ولی وقتی دید از خیلی چیزها خبر دارم  نتونست کتمان کنه و از سیر تا پیاز را تعریف کرد... در کمدش را باز کرد و گفت ایناست( اون چیزی که فکر میکردم نبود و راه برگشتی بود). خدا را شکر که یک کلاغ چهل کلاغ نشد.

همه این قصه را گفتم که بگم آبروی کسی را نبرید حتی اگه دشمنتونه و از رازش باخبرید، اینجوری همیشه یک بلیط برنده توی دستتون دارید و دشمن هم دوستتون میشه.

صــــــــــــــــــــــــاد

مــــــــــــــــــادر! واژه ای که حتی خوندنش هم حس آرامش میده بهت. تنها کسی که بی هیچ دلیلی عاشقته و قلبش برات میتپه.سه روز پیش وقتی پشت در اتاق عمل روی ویلچر میبرنش و اشک توی چشمهاشه، انگار که نفست میره.

 چهار ساعت میگذره و تو حس میکنی انقدر بزرگ شدی که بتونی بغضتو پنهون کنی و به بقیه انرژی بدی، حتی وقتی که بخاطر خونریزی زیاد دوباره عزیزترینتو بر میگردونن توی ریکاوری و یک ساعت دنیات تیره و تار میشه تا برشگردونن توی بخش.

ساعت ده شب به پرستار میگی تشنه است و میگه اگه هوشیاری کامل داره میتونید یک کم آب بهش بدین. میپرسی شماره خونه ... چند بود؟ یک کم فکر میکنه و بریده بریده میگه .... دستشو میبوسی و قربون صدقه اش میری و به خواهرت میگی یک کم آب بیار.

همه اینها یادت میاره که چرا یکوقت هایی خاطرات بچگی و روزهایی که تو هم بهش نیاز داشتی را انقدر با آب و تاب و چندباره برات تعریف میکنه و همیشه خدا را شکر میکنه. تازه حسشو میفهمی...

+چقدر خوبه که یک دوست، یک همسایه، یک همکار داشته باشی که حتی وقتی فکر! میکنه ناراحتی، به هر دری میزنه تا خوشحالت کنه. اینجور آدم ها خیلی کمن، خیلی! قدرشونو بیشتر بدونیم و کم و کاست هاشون را ندید بگیریم.

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه