ساعت نزدیکهای سه صبح بود که خوابم برد، و سه ساعت بعد هشدار گوشی خیلی نرم و ملایم بیدارم کرد ( قدیمها زنگ بیدار باش گوشیها اینجوری نبود که خوف میکردی )چشمام باز نمیشد، چند دقیقه ای  محل ندادم ولی گوشیه بیخیال نمیشد که! روز امتحان بود؛ بخت از یکی از گوسفندهای تهران برگشته بود، یا شاید هم بخت باهاش یار بود که همچین روزی جانش را در راه اسلام میداد.

چند دقیقه ای گذشت تلفن خونه زنگ خورد،آقای مرادی بود، با لهجه ی شیرین کرمانشاهی گفت: محمود جان حاضری بریم؟ الان زود نیست؟ جواب دادم نه دیر میشه ( میدونستم خوابش میاد و منتظره بگم یک ساعت دیگه ).  فوری جواب داد: پس من الان حاظر میشم بیا پایین.

لباس پوشیدم و رفتم پایین ولی دیدم نیومدن دوباره برگشتم بالا، که صدای مهدی  پسر کوچیکه آقای مرادی اومد، با یک تشت پلاستیکی بزرگ که هم اندازه خودش بود اومد بیرون و تا من را دید گفت سلام آقا محمود، خندیدم گفتم: سلام، مهدی امسال هم میخوای بیای؟ چشمهاشو پاک کرد و گفت آره بابا! پشت سرش آقای مرادی از در اومد بیرون و سلام احوالپرسی کردیم پرسید مادر نمیخواد بیاد، گفتم نه خواب هستن.

جلویِ درِ (بخدا در درسته؛ درب غلطه) پارکینگ ایستاده بودم مهدی همونجور خواب آلود اومد در را باز کرد و همونجا چرت میزد.

آقای مرادی تخته گاز اومد بالا، سوار شدیم و رفتیم سمت بزرگراه، توی بزرگراه که رسیدیم آقای مرادی پرسید خوب محمودجان کجا بریم؟ گفتم خوب همون  جای پارسالی دیگه!  با تعجب پرسید:والا مه یادم نمیاد! کجا بود؟ ( آخه پارسال هم یک ساعتی طول کشید تا پیداش کنیم! )

من هم که از آقای مرادی کم حافظه تر، گفتم: من هم یادم نیست، ولی پیداش میکنیم. 

مهدی اشاره کرد به بیلبوردی که توی بزرگراه نصب شده بود، آدرس تمام کشتارگاه های موقت مناطق چندگانه تهران را نوشته بود و من و آقای مرادی خورسند از اینکه مشکل حل شد! اما این خیابانِ شکوفۀ لامصب مثل پارسال همه جهتیش بود الا جنوبیش! بالاخره با یک پرس و جو پیدا شد.

جلوی کشتارگاه خیلی شلوغ تر از پارسال بود آخه پارسال دیرتر رفته بودیم! توی یک کوچه پارک کردیم و راهی شدیم. 

به محض اینکه وارد شدیم آقای مرادی به پیچ و مهره ی داربست ها اشاره میکنه و میگه ای پارسال شلوار منو پاره کردها!

 اولین غرفه نه دومی بود که آقای مرادی گوش یک گوسفند را گرفت و گفت: محمود جان ای خوبه؟ گفتم: خوبه، چقدر در میاد؟  غرفه دار اومد و گفت یک تومانی در میاد! گفتم: نه این خیلی درشته، یک کم کوچک تر باشه. آقای مرادی سری چرخوند و آنی یک گوسفند دیگه را گرفت و با دست معاینه اش کرد و گفت: محمود جان ای دیه خوبه. خندیدم گفتم: خوبه بریم وزنش کنه. 

غرفه دار همشهری آقای مرادی از آب درومد و ده تومان بالا بیست تومان پایین صلاحِ هم رفتیم. دست زبان بسته را گرفتیم و به سمت قربانگاه بردیم. عجیبه حیوونا میفهمن و اغلب میترسن، تقلا میکنن که فرار کنن ولی وقتی به قربانگاه میرسن تسلیم میشن.  حیوون را تحویل قصاب دادیم و منتظر موندم.

 یک گوسفند را ول کرده بودن به امان خدا، بین لاشه ها میچرخید و با تعجب بوشون میکرد و شاید فکر میکرد خطر از سرش رفع شده.

چند دقیق ای گذشت مهدی با یک پلاستیک پر توی دستش اومد، پرسیدم مهدی چی گرفتی؟ باباش جواب داد: سیرابی خریدم :))

بالاخره نوبت به قربانیِ ما رسید، دکتر اومد و معاینه اش کرد و مهر تایید سلامت زد. و قصاب گوسفند را دو شقه کرد و توی پلاستیک گذاشتیم، مهدی هم بدو بدو لنگشو آورد و پلاستیک ها را توی لگن گذاشت و یک سر لگنو گرفت، گفتم مهدی جان اجازه بده منو بابات میاریمش، تا وسطهای راه که رسیدیم 

آقای مرادی یادش افتاد به سیرابی و گفت: ای سیرابیشو نگرفتیم( کله و پاچه را همون اول گرفته بودن :) ) با مهدی رفتن و من نشستم روی نیمکت تا برگردن.

چشمم افتاد به پسرکی که پارسال هم اونجا با یک چاقو و پلاستیک توی جمعیت میچرخید بلکه تکه ای از گوشت قربانی نصیبش بشه( نسبت به پارسال بزرگتر شده بود)

 چند دقیقه بعد مهدی و آقای مرادی  با غروری حاصل از پیروزی برگشتن، زیر لب چند تا فحش داد که مردیکه... باز عیدی میخواست.... 

نزدیکهای هشت صبح بود که برگشتیم خونه، دم در آقای مرادی با همون لهجۀ شیرین خودش اصرار داشت که ما چایی مان دمه! بیا با هم صبحانه بخوریم ولی چون صبح روز تعطیل بود قبول نکردم،  شاید یکی بخواد توی حال بخوابه! گفتم صبحانه تان را که خوردین، زنگ بزنین بیام با هم گوشت را تکه میکنیم و ... 


قسمت خطرناک ماجرا! البته خودمون ساطور نداشتیم از بقال سرکوچه گرفتم ( باهاش پنیر تبریز میبره ).