چند ماه پیش ترانه ی Let Her Go را گذاشتم توی وبلاگ و گذشت تا الان که backup یادداشت های گوشیمو میدیدم، کلی چیزهای خنده دار بود و وسطش ترجمه ی این ترانه که به درخواست یک دوست نوشته بودم. خودم فکر میکنم ترجمه ی شعر و ترانه کار اشتباهیه چون کل شکل کار را به هم میزنه ولی این شعر اینقدر با مفهوم و قشنگه که دلم نیومد نگذارمش!
خوب، فقط وقتی به نور احتیاج داری
که داره خاموش میشه
فقط وقتی دلتنگ آفتاب میشی که داره برف میباره
فقط وقتی میفهمی عاشقشی که میگذاری بره
فقط وقتی میفهمی بالا بودی که داری پایین میری
فقط وقتی از جاده متنفر میشی که دلت واسه خونه تنگ میشه
فقط وقتی میفهمی عاشقشی که میگذاری بره
و میگذاری که بره
خیره میشی به ته لیوانت
امید داری یک روز به آرزوت میرسی
ولی آرزوها آروم میان و تند میرن
وقتی چشماتو میبندی اونو میبینی
شاید یک روز بفهمی چرا
به هرچیزی که دست میزنی حتما میمیره
اما فقط وقتی به نور احتیاج داری که داره خاموش میشه
مدتیِ که همراه اول با پرداخت به موقع قبض و یا مناسبت هایی مثل تولد، یک روز مکالمه با همراه اول رایگان هدیه میده!
هر بار به خیلی از دوستها و فامیل زنگ میزدم ولی دیشب که این طرح را فعال کردم به جز یک نفر و یک تماس کاری به هیچ کس زنگ نزدم، چند باری کنتاکت ها را بالا و پایین رفتم ( چندتایی که دلم میخواست هم ایرانسلی بودن، لامصب :) ) ولی دیدم نه ... یک آدم با معرفت هم نبود!
یک نگاه به خط ایرانسلم انداختم که شمارشو هیچ کس نداره، دیدم 5 تا پیام اومده! باز هم به معرفت ایرانسل که هیچوقت پیام هاشو جواب نمیدیم ولی باز هم، هر روز پیام میده.
دکتر: خواهر شوهره دیگ، همه تقصیرها گردنشه، بعد همه زدن زیر خنده.
پرستار هم که مثل من جذب با نمکی بچه شده بود، هی لپشو میکشید و...( آخه چرا توی بیمارستان بچه را دستکاری میکنین و میبوسینش؟ خوشت میاد یکی هم... استغفرلله)
خلاصه همینطور که پرستار دستگاه برش گچ را راه می انداخت، اون وروجک هم توی کنار مادرش با سیم دستگاه بازی میکرد یا با ادوات لباس پرستار ور میرفت.
پرستار دستگاه را روشن کرد، مادر سربه هوا هم مشغول حرف زدن بود، داد زدم خانوم دست بچه را بگیر! که با تعجب نگاه کرد و گفت چشم.
بالاخره با نگاه شیرین و آرام بچه به دستگاه برش، گچشو باز کردن ( دستای کوچک و نازکش، پوست پوست شده بود و ...)
دکتر دیدشو گفت چیزی نیست به خاطر گچه، درست میشه و مرخصشون کرد.
ظهر همونجوری بیحال رفتم سراغ مادرم که توی شهرداری بود (دنبال پایان کار ساختمان)، ناهار را با هم خوردیم اونم یک جای دنج و باصفا.
ظهر اومدم خونه، گوشیم دستم بود و خواستم پست بگذارم، اون بالا نوشتم خسته تر از خسته ام،بعد خوابم برد و یک ساعت بعد یک خواب خوب دیدم و با یک حس خوب بیدار شدم! دست و صورتمو شستم و عنوانمو عوض کردم...
اینجا یک جورایی برام مثل دفترچه خاطراتِ و در کنار همه سختی ها و استرس هایی که این روزها دارم، اتفاقات خوب،شاد یا جالبی هم برام میفته که دوست دارم بیشتر اونها را اینجا ثبت کنم، پس خودتون ببینید.
یک پسر 17، 18 ساله هست که میاد کتابخونه درس بخونه و با دوستاش طوری از دیدنم شاد میشن و سعی به نزدیک شدن به میزم دارن که من سعی به نزدیک شدن به معجر شاهچراغ داشتم! همون پسر بعد از دو روز تلاش یک نقاشی کشیده بود، شبیه نقاشی هایی که توی دبستان میکشیدیم!
امروز دوباره گوشیشو گذاشت جلوش و مشغول به ادامه خلق اثر هنریش شد و من هم سرم به کارم بود، که یک دفعه ناراحت شد و از جاش بلند شد و سریع از سالن رفت بیرون. همینطور که سرمو چرخوندم چشمم افتاد به صفحه گوشی که روی میز گذاشته بود!
شب توی سالن مطالعه نشسته بودم و مشغول حل مساله! به یک سوال سخت خورده بودم و بیست دقیقه ای طول کشید تا حلش کردم ولی چون صفحه کاغذ دیگه جا نداشت، تا جواب آخر را بد دست بیارم، اونو از گیره تخته شاسی کنار گذاشتم، تا توی کاغذ بعدی جواب آخر را بنویسم!
توی همین هاگیر واگیر، حساسیتم گرفت و افتادم به عطسه و تقریبا یک دقیقه ای مدام عطسه میکردم و آب ریزش بینی هم شد قوز بالای قوز!
همه نگاه ها زیر چشمی به من بود،نه عطسه ام بند میومد نه آبریزش بینی، توی کوله ام را نگاه کردم دیدم هی وایِ من که دستمال هم ندارم، سریع یک کاغذ برداشتم و توش فین کردم و همینطوری که از سالن میرفتم بیرون، کاغذ را انداختم توی سطل!
بعد از چند دقیقه که برگشتم تا جواب مساله را بنویسم، برگه جواب را پیدا نکردم! تازه یادم اومد اون برگه ای که توش فین کردم کدوم بود!
پی نوشت: از کمبود امکاناتِ که دست آوردهای علمی جوانان ما هم هَدَر میره.
صبح چهار ساعت بیشتر نخوابیده بودم که ساعت زنگ خورد و بیدار شدم، در این حالت فقط به این فکر میکنم که آقای ظریف چطور با این بیخوابی سَرِ میز مذاکره میشینن ! احتمالا اگه من جای ایشون بودم الان هممون خط مقدم تگزاس بودیم.
ظهر که آقای مهمان عزیز! بعد از چهار روز تشریف میبردن، تقریبا تمام مدت که سشوار میکشید و کِرِم میزد و لباس هاشو پلاستیک میکرد و قروفر میومد و مُدام خالی میبست،این شکلی روی مبل نشسته بودم و به این فکر میکردم که بعضی مهمون ها نمیفهمن؟ یا خودشونو به نفهمی میزنن؟
عده ای هستند که! به هر نقطه ای می توانند نفوذ کنند و آن جا را خراب کنند.
کلا استعداد ذاتیشون در خراب کردنه! یعنی بگردن، جای سالمی را پیدا کنن و خرابش کنن.
اما فکرشو نمیکردم پای چنین موجوداتی! به فضاهای علمی و فرهنگی باز بشه؛ چون نه منفعت چندانی داره و نه حرفی برای گفتن دارن!
اما مشاهدات اخیرم نشون داد که در این وادی این گونه موجودات به دو دسته تقسیم می شوند:
1-دسته ای که سادیسم دارن ( اینا علاوه بر خراب کردن فضا با خاصیت انگل گونه ای که دارن می تونن از قِبَلِ دیگران، منفعتی هم برای خودشون دست وپا کنن!)
2- دسته ای که هم سادیسم دارن و هم مازوخیسم! ( اینا همین که خراب کنن کافیه براشون، اگه به خودشون هم آسیب برسه مهم نیست و به فکر منفعت هم نیستند.)
خوش اومدین گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخهای دقیق وقوع آنهاست. به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس. اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!