دوازده روز پیش یک بیماری ویروسی گرفتیم که یک هفته تمام اذیتمون کرد، تازه رو به بهبود بودم که سه روز پیش گلو درد و سرفه عجیبی گرفتم که نفس کشیدن را برام سخت کرده بود تا امروز عصر که حین موتورسواری و رفتن به محل کار پام پیچ خورد و زانو و رباط پام حسابی آسیب دید، جوری که بنظرم رباط صلیبی فاتحه اش خونده شد! شیفت را نمیتونستم خالی کنم و باید میموندم سرکار!

اما فکر اینکه اگه مشکلی پیش بیاد چیکار کنم و با نه ماه خونه نشینی چیکار کنم داشتم دیوونه میشدم!

تلفنم زنگ خورد و مادرم پشت خط بود سلام احوال پرسی کرد و گفت حالت خوبه؟ گفتم آره چطور؟ گفت نه چیزیت نیست؟ گفتم همون گلودرد یک کم اذیت میکنه! گفت اون نه! خودت چی شدی؟ از عصر دلشورتو دارم!   دیگه مجبور شدم بگم چی شده!

گفت مکیه پیغام داده که از پسرت خبر بگیر، غمگینه!

مکیه یک پیرزن خیر کویتیه که من هیچوقت ندیدمش!  بیشتر از سی سال پیش از ایران رفته و تنها پسرش را دیگه هیچوقت ندیده، واسه همین از وقتی با مادرم آشنا شده من را پسر خودش میدونه! چند باری وقتی تصمیم انجام کاری را داشتم، مکیه بدون هیچ خبر قبلی پیغام میداد که کاری که نیتش را داری خیر میشه یا شر! 

 امروز وسط این سختی و درماندگی و حس تنهایی، فکر میکنم یکی هنوز حواسش به ما هست هر چند ما حواسمون نیست و اون به هر طریقی  هست!

هنوز ته دلم یک غمی ازین سختی ها سنگینی میکنه که میدونم حکمتی پشتش هست.

کاش وقتی سختی و مشکل میدی، تحملش را هم بدی، آمین یا رب العالمین.