۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

وطن یعنی...

دم غروب بود و بعد از اون بارون طولانی، کل زمین  کارگاه گلی شده بود، نیم ساعتی بود که کار تعطیل شده بود و توی کانکس داشتم کارهامو مرتب میکردم، همه رفته بودن و فقط کارگرهایی که شب میمونن توی محوطه بودن، دو تا پلاستیک کشیدم روی کفش هام و گره زدم تا گلی نشن و از در اومدم بیرون، دیدم رسول روی دوپا نشسته لب کانال و از روی زمین  ریگ ها را جمع میکرد وپرت میکرد توی کانال، گوشیم را از جیبم بیرون آوردم تا ازش عکس بگیرم که متوجه حضورم شد و کمی خودش را جمع و جور کرد. جلو رفتم و پرسیدم رسول، چرا اینجا نشستی؟ حوصله ات سر رفته؟

شونه هاشو بالا انداختو و با لبخند همیشگی اش گفت آره!

چند وقته خونه نرفتی؟

-پنج ساله!

پنج ساله خونه نرفتی؟ از وقتی که اومدی ایران نرفتی؟

دوباره حرفهامو به نشونه تایید تکرار میکرد.

دلت تنگ نشده؟

با حسرت سرش را چرخوند و نگام کرد و گفت دل آدم مگه تنگ نمیشه؟ 

چه سوال احمقانه ای بود، راست میگفت دل آدم مگه تنگ نمیشه!

گفتم کفش جدیدهامو دیدی؟ ( همون پلاستیک ها که کشیده بودم روی کفشم) فقط اینجاهاش خوب آب بندی نشده باید بریم کارگاه یک خال جوش بزنی اینجارو.

هر دو تامون خندیدیم و گفت چشم مهندس بریم کارگاه همین الان برات جوش بدم.

پرسیدم خوب کی برمیگردی؟

پرت شد تو رویا! -دو ماه دیگه، بعد از عید حتما میرم خونه.

رسول وقتی اومدی چند سالت بود ؟

-خیلی بچه بودم مهندس، هنوز ریش در نیاورده بودم.( نمی تونست سالها را جمع و منها کنه توی ذهنش) پرسیدم الان چند سالته؟ -بیست سالمه!

یعنی وقتی اومدی پانزده سالت بود! 

-آره.

الان بعد از پنج سال چهار نفر زیر دستت دارن کار میکنن! 

-آره! مهندس شما شب میری خونه؟

آره

-چقدر راهه؟ 

یک ساعت و نیمی راهه تا برسم...!

پا شد ایستاد؛ - ولی خوبه که میری خونه مهندس، هیچ جا خونه خود آدم نمیشه... خیلی از دوستامون آلمان و فرانسه و دبی و... کار میکنن، میگن خیلی قشنگه، خیلی تمیزه ولی باز خونه نمیشه!

لبخند زدم و گفتم آره، انشاله تو هم بعد از عید دست پر میری ( میدونستم که هنوز یک ریال هم اینجا دستمزد نگرفتن، فقط خورد و خوراک)

-انشاله.

نمیدونم دیگه چیا گفتیم ولی فهمیدم که خیلی ناشکریم و خیلی...

باران رحمت

بالاخره بعد از مدتها برف پاک کن ماشین ها روشن شد! باران رحمت الهی در حال باریدن از آسمونه و قراره امروز را یک روز خوب کنه برای کارگرها! برای رسول و اکیپش که توی فضای باز جوشکاری میکنن، برای سعید و اکیپش که چاه حفر میکنن و ... امروز میتونن چند ساعتی را تا در اومدن خورشید استراحت کنن، اما برای باقی اکیپ ها و من یک روز خوب ولی خیس و گلی در پیشه! 

- مهرداد متولد ٧٤ هست ولی ماشاله دو برابر من قد و هیکلش هست! ازش میپرسم مهرداد چرا درس نخوندی بری دانشگاه؟ میگه: پیش دانشگاهی بودم دعوام شد اخراجم کردن! میگم: چرا اخراج؟ میگه: آخه همه شون را زدم از اون پسره تا مدیر و معاون و ... 

روزهای بد خوب یا خوب بد

فکر میکنم که این آقایی که بالای سرم ایستاده خیلی اسرار دارد که نوشته هایم را یخواند اما عیبی ندارد، تو هم بخوان حال این روزهای من را.

میگن برای پولدار شدن این روزها یا باید یک پدر پولدار داشته باشی، یا پدرت در بیاد تا پول در بیاری یا پدر ...( ببخشید تلفنم زنگ خورد، خوب میگفتم) یا یک پدر زن پولدار داشته باشی، آهان نه، یا پدر مردم را در بیاری تا پولدار بشی! که در این بین من گزینه هیچکدام را انتخاب کردم، یعنی نه بابای پولدار داشتم نه می خواستم سختی بکشم، پدر زن پولدار هم که شوخی بود یعنی کلا معتقدم دنبال پول مردم رفتن، به نوکری رفتنه! در آوردن پدر مردم هم که اصلا توی خون من نیست یعنی بخوام هم نمیشه. ( این آقاهه بالاخره یک جا گیرش اومد نشست ولی همچنان مثل شب پره به نور گوشی من جذب میشه).

اما انتخاب نکردن هیچکدام مهم نیست، چون به ناچار یکیش شامل حالت میشه، چند روزیه که گزینه دو شامل حالم شده. برای همین شما را به انتخاب سایر گزینه ها دعوت میکنم، البته خانم ها میتونن به جای پدر زن پولدار از گزینه هایی مثل شوهر پولدار و یا پدر شوهر پولدار استفاده کنند.

نمیدونم این روزها چرا دچار نفهمی شدم یعنی نه خودم را میفهمم نه دیگران را.

شاید بعدا براتون نوشتم که من به عنوان یک فارغ التحصیل برق در چه جای عجیبی از هفت صبح تا پنج یا شش عصر مشغول شدم! و دقیقه به دقیقه یک درس تازه میگیرم. توکلت الی الله. 

شعر: ... واسه رویای رسیدن من بی حوصله بی تاب...

پی نوشت خیلی مهم: آدم ها یک نقاب دارن همیشه، منتظر باشید تا نقابشون را از چهره بر دارن اونوقت دربارشون تصمیم بگیرید.

بچرخ تا بچرخیم

از دیروز میخواستم بنویسم، اما نمیشد تا الان! توی پارک نشستم، یک بچه دنبال یک گربه میدوه و هاپ هاپ میکنه و میگه کجا میری، حسابتو میرسم! باباش هم خیلی خونسرد به دنبالش راه میره. 

درسته سر ظهره ولی توی پارک پر از بچه های قد و نیم قده که دارن بازی میکنن، بدون اینکه هیچ فکری داشته باشن تنها دغدغه شون تاب بازی و سرسره است، زمین میخورن و دردشون میاد و شاید هم گریه کنن، ولی فوری بلند میشن و دوباره از پله های سرسره بالا میرن، دوباره سوار تاب و چرخ و فلک میشن، انگار نه انگار که زمین خوردن، همین دیدن بچه ها حالمو خوب میکنه، همین که وقتی زمین میخورن زود فراموش میکنن و یاد میگیرن که چیکار کنن تا زمین نخورن. دنیاشون همین تاب خوردن و چرخیدن و سرخوردن! 

دیروز باز هم برای تایید نهایی، یک مصاحبه داشتم و ایندفعه با یک شرکت معروف و یک مدیر خیلی با تجربه! یک کم زود رسیدم و تا مدیر اومد ازم خواست که برم داخل. مسعود! (دوست و گاهی مشاورِ من) گفته بود که با کلمات و دانسته هات بازی کن تا کارو تموم کنی. من هم همینکار را کردم ولی توی سوال تخصصی درباره چیلرها اینقدر تجربه داشتن که سه هیچ باختم!

بازی را بیخیال شدم و هرچیزی که میدونستم را گفتم و مدیر هم کمی احساس راحتی کرد تا جایی که وقتی مشکل لپ تاپشون را که خیلی صدای میداد را گفتم، لپ تاپشو چرخوند سمت من و پرسید چجوری درستش کنم! 

مدیر نیاز به شخص با تجربه ایی داشت و نمیخواست چنین موقعیت حساسی را به من بسپاره و بی تعارف وقتی که ازشون پرسیدم بهم گفتن. وارد مرحله دوم شدیم! نمیخواستم شانسمو از دست بدم واسه همین ازشون خواستم حتی به عنوان تکنیسین و حتی امتحانی کار کنم ... اوشون هم قبول کردن، ولی جواب قطعی ندادن.

از شرکت که بیرون اومدم خیلی ناراحت بودم، و تمام راه توی فکر بودم تا وقتی که رسیدم خونه! 

کسی خونه نبود و کلید هم چند هفته ایه که ندارم! همه رفته بودن بازار تا مادرم دوباره قیمت کلیه اجناس بازار را سوال کنه. به اجبار راهی بازار شدم... اما باز دیدن همین بچه ها توی مترو! چی میشه که اینقدر بچه ها مصر! هستن تا به خواستشون برسن؟ 

امروز میرم چندتا از متخصص های چیلر و ... را ببینم!

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه