حاج خانوم پرسید: خب حالا نظرت چیه؟
گفتم: اگه اونام مشکل ندارن بدن ببریم :)
و تمام
به چشم به هم زدنی، آشنایی و صحبت و رفت و آمد، آزمایش و بله برون و عقد... 
چند ماهی نامزدی و آماده کردن وسایل خانه و جهاز برون و لباس سفید عروسی و کت و شلوار دامادی و خانه بخت...
همه چیز سریعتر از مرور تایم لاین گالری عکس ها بود و هشت، نه ماه مثل برق و باد گذشت، اما ما اندازه هشت نه سال بزرگتر شدیم.
 ایستادیم، همراهمان شدند، همراه شدیم، یاد گرفتیم با هم و از هم، با ترسهایمان روبرو شدیم، قوی تر شدیم، حامی شدیم، تکیه گاه شدیم و حالا هنوز اول راهیم و دست در دست هم قدم در جاده پرفراز و نشیب زندگی گذاشته ایم.