کمد لباس ها را زیر و رو کردم، با خودم گفتم من کی این همه شلوار بیرونی خریدم، اصلا این همه شلوار واسه چیم بود؟ همه شون هم سایز تنم بود اگر هم سایز نبود قبلا سایز شده بود. اما بالاخره باید یک بهونه پیدا میکردم، که چشمم افتاد به اون پیراهنی که قبل از عید هدیه گرفته بودم، کمی به تنم گشاد بود، یا بهتر بگم به تنم زار میزد! همونو گذاشتم توی پاکت و رفتم سمت پارک تا برسم به میدون بهار؛ خیاطی حاج هدایت چند قدمی پایین تر از میدونه! توی پارک شلوغ بود، پیرمردها زیر آلاچیق شطرنج بازی می کردن و واسه هم کوری میخوندن، یکدفعه یکیشون از پشت میز بلند شد، به خودش کش و قوصی داد و خستگیشو در کرد و پیروزمندانه گفت: دیگه خسته شدم، پنج بار بردم، پیرمرد دیگه سرش روی صفحه شطرنج بود و  زیرچشم و با غضب رفیق و رقیبش را نگاه میکرد. حسش را میفهمیدم، بازنده از جنگ برگشتن درد داره.
گرمای هوا و صدای جیغ بچه ها و شر شر آب کنار حوض میگفت اینجا زندگی هنوز جریان داره حتی اگه پنج دست شطرنج را باخته باشی.
از همهمه ی پارک و میدون گذشتم و رسیدم به مغازه خیاطی؛ جلوی در دو تا جارو و تی را ضربدری مثل نیزه سربازهای رومی به هم چسبونده بودن، جوری که نشه بری داخل، زدم به شیشه و صدا زدم حاجی؟ گفت حاجی پدرته گفتم مگه با مشهد رفتن هم آدم حاجی میشه؟ گفت بابای تو تا امامزاده داوود هم بره حاجی میشه! بفرمااا!  اشاره کردم به جارو گفتم اینا چیه؟ گفت اینا پروتکله ! گفتم خب حالا من چیکار کنم؟گفت هیچی، پروتکل را بردار بیا داخل.
در را که باز کردم مثل همون شهریور ۷۸، یک نسیم خنک خورد به صورتم کولر قدیمی مغازه حاجی هدایت بعد از اینهمه سال هنوز هم بیصدا کار میکنه و اندازه یک اینورتر ای خیلی پلاس خنک میکنه، گاهی شک میکنم نکنه اون گوشه کنارها یک کولر دیگه گذاشته، شاید هم بخاطر طاقه های پارچه روی هم چیده شده هست که اینجا انقدر خنکه، شاید هم بخاطر خودشه که مثل آب روی آتیشه و همیشه بلده چجوری با حرفهاش خاموشت کنه. اما هر چی که هست اینجا واسه من خود بهشته!
سلام و احوالپرسی کردیم، داشتم دوروبرم را نگاه میکردم که پرسید چی آوردی برامون؟ گفتم باز هم یکی سرخود رفته واسه من لباس خریده. گفت کاش یکی ازین سرخود ها هم ما داشتیم! البته یکیشو داریم که سرخوده منتهی واسه خودش میخره، فقط پیامکش میاد دست ما؛ منظورش به خریدهای زیاد و رنگوارنگ دخترش بود گفتم شما خیاطی، دیگه سرخود و غیر سرخود نمیخوای، ببر، بدوز، تنت کن دیگه، پیرمرد( اینو زیرلب گفتم)  گفت نه گیر تو سر اون پیامکه است که نمیاد، باید پیامکه بیاد، بخیل هم هستی نمیتونی ببینی یک پیرهن به تن ما بره گفتم نه والا، اینو عمه سکینه گرفته، میخوای بگم واسه شما هم بگیره؟ انگار از همون قدیم با عمه آبشون توی یک جوب نمیرفته گفت حالا واسه من صغری کبرا نچین با اون عمه....،نقطه ها تو صدای چرخ گم شد ، با ژست دیپلماتی که آماده میشه برای مذاکرات ژنو گفت اون پاکت را بگذار دو تا چایی بریز بردار بیار. بعد هم پاشو گذاشت روی پدال چرخ، گفتم متر نمیزنی؟ همونجور که سرش به چرخ بود گفت بدون چایی؟ گفتم شمام آبدارچی میخواستی خدا رسوند دیگه؟ پاشو از روی پدال برداشت و گفت نه میخواستم ببینم وقتش شده یا نشده! که نشده! دوباره پاشو گذاشت روی پدال و همونجور که سرش پایین بود گفت کمرنگ باشه، بلدی که؟ گفتم بلدم.
میدونه از دستور و اینو بیار و اونو بیار خوشم نمیاد، واسه همین صدا زد نبات کنار سماوره، شکر پنیر که دوست داری هم توی کمده، بردار بیار. گفتم نه من با قند میخورم لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت اگه پیدا کردی بخور، قبل تو کریم اینجا بود! کریم به تنهایی سرانه مصرف قند محله را چهل و دو درصد بالا برده شاید هم بیشتر، همیشه چاییشو با یک مشت قند میخوره، یک مشت قند هم موقع رفتن میریزه توی جیب هاش.
سینی چایی را گذاشتم روی میز و زل زدم به نئون های پشت شیشه، انگار هیچی اینجا قرار نیست عوض بشه و همه هم حالشون خوبه، حتی نئون های چشمک زن که بعد از این همه سال مثل ساعت کار میکنن.
کارش که تموم شد، استکان چای را برداشت و سمت نور گرفت، سرش را تکون داد  و گفت ما اینجا مترهامون متر خیاطیه، اون دریایی که تو و کشتی هات توش غرق شدین را نمیشه اینجوری متر کرد.
گفتم شما وقتی یکی با کشتی هاش غرق میشه میرید  دریاشو متر میکنید؟ گفت ما خیاط ها غیر از متر کردن کاری بلد نیستیم، اگه ناراحتی زیگزال بدوزمت؟
گفتم نه نوکرتم، همون متر را بنداز شاید دستگیری شد، نجاتمون داد! گفت باریکلا، حالا شد.
دوباره نگاهم افتاد به قاب عکس روی دیوار، یک هیلمن قرمز کنار ساحل که مهین خانوم با یک لباس بنفش یا شاید هم یاسی مثل همیشه سرش را چرخونده بود سمت دوربین و به پهنای صورت میخندید. خودمو جمع و جور کردم و گفتم اون هیلمن قرمزه که همیشه جلوی مغازه برق میزد چی شد، بعد از .... بعد از مهین خانم دیگه ندیدمش. تندی باقی چایشو سرکشید و استکانشو گذاشت توی سینی گفت تو دنبال نجات نیستی میخوای ما را غرق کنی.سرمو پایین انداختم گفتم ببخشید... حرفمو برید گفت هستش توی پارکینگه، گفتم پس داریدش؟ گفت معلومه آدم که خاطره هاشو دور نمیندازه پسر. گفتم پس چرا گذاشتینش توی پارکینگ گفت چادر کشیدم روش، اینجا زیر باد و بارون بود، حالا چیه؟ نکنه چشمتو گرفته؟ گفتم نه، فقط نمیدونستم با هیلمن قرمزه چیکار میکنن!
انگار از اول میدونست گفت همیشه هست چه اینجا چه زیرچادر کنج پارکینگ چه دیگه هیچوقت نباشه چه چند سال اونور دنیا توی آمریکا باشه.
عرق سردی نشست روی پیشونیم، گفتم شما مگه....؟...
انگار از همه چیز خبر داشت، از شب یلدا، از اولین نگاه، از سفر لعنتی با یونسکو، از بازداشت شبانه، از فرودگاه امام، از جبری که به ما شده، از عذابی که تقدیر به ما داد.
چای بعدی را تلخ خوردیم اما سبک شدن از بار سکوت، کامم را شیرین میکرد. نمیدونم نوار حرفهامون چقدر ادامه پیدا کرد اما انگار ته نداشت و یکجا دکمه ی استوپ را زدیم تا شاید با هدیه ی بعدی و بهانه تازه دوباره دکمه پلی را بزنیم.
موقع خداحافظی گفت راستی بگو مادر یک غمبرپلو حسابی بپزه، باور کن از صدتا متر خیاطی بهتر جواب میده اما به شرطی تکخوری نکنی، آدرس را بلدی که؟ گفتم بلدم!

بغض

پی نوشت یک: غمبر پلو یا قنبر پلو یک غذای اصیل شیرازیه که با گوشت قلقلی و کشمش و گردو و... درست میشه و با سالاد شیرازی سرو میشه و در نظر خیلی ها انقدر لذیذه که هرچی غم با خودش ببره. 

پی نوشت دو: اسامی و فضای این نوشته واقعی نیستند و چون این وبلاگ حقیقی هست باید بازتابی از واقعیت میبود اما شاید بشه ردی از ماجرا در واقعیت دید.