از بیرون صدای بچه های همسایه میومد که مثل گنجشک جیک جیک میکردن، یا به زعم مادرم مثل کلاغ قار قار. پنجره را باز کردم و دیدم عباس و حمید و چند تا جغله دیگه دارن دوچرخه بازی میکنن. یکیشون که معلوم بود چیزی از بزرگترها یاد گرفته، گوشه ای ایستاد و زنجیرهای چرخشو وارسی کرد و بقیه هم به تبعیت از اون برای اینکه کم نیارن مثل مکانیک های فورمول یک مشغول وارسی چرخها شدن. عباس که از همه کوچکتر و تخستره مادرشو صدا زد که زنجیر چرخشو کارشناسی کنه، اون بنده خدا هم که میدونست چاره ای جز پذیرفتن نداره دستی به زنجیر زد و از قضا زنجیر مثل ماست شل بود و با اولین حرکت روی زمین افتاد! افتادن زنجیر همانا و بلند شدن صدای جیغ ویغ عباس همانا! عباس بچه ریز نقش و چشم تنگیه که همسایه ها عباس ژاپنی صداش میکنن، میگن وقتی عباس به دنیا اومده زیر ابروهاش فقط دو تا خط افقی بوده و چند هفته ای طول کشیده تا از پس خط های زیر ابرو چشمهاش هویدا شده. البته همسایه ها میگن عباس بیشتر از اینکه چشم تنگ باشه چشم گشنه است، کسی نمیدونه اینهمه میلِ به خوردنِ عباس از کجا میاد تا جایی که در خوردن با هادی که بالای صد کیلو وزن داره رقابت میکنه.
عباس آواهایی را که بیشتر به همون ژاپنی شباهت داشت تا فارسی را از ته حلق خودش خارج میکرد و من که از بالا شاهد استیصال و درماندگی مادر عباس بودم صدا زدم عباس دوچرخه ات را بزار توی پارکینگ بیا بهت بستنی بدم؛ انگار که انگار عباس تا همین چند لحظه قبل داشت زمین و زمان را به هم می دوخت، پرسید هاااااان؟ بستنی؟

_ اون دوچرخه نارنجی عباسه‌!