۷ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

نگاه به زندگی

اول این مکالمه یاسین کوچولو را با پسرخاله ام بخونید:

- آقا یاسین شما وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟

 وقتی رفتم دانشگاه درسمو خوندم، می خوام فوتبالیست بشم.

- محمد زیر لب گفت: ما می خواستیم خلبان بشیم شدیم این!

 چی؟

-چرا نمیخوای خلبان بشی؟

آخه من که خلبانی بلد نیستم!

- مگه فوتبال بلدی؟

آآآره با دوستام بازی می کنم.


نشسته بودم روی صندلی اتاقم به این فکر میکردم که دیروز واسه خودم! چیکار کردم؟ روز قبلش چطور؟ فردا، هفته بعد یا چند سال دیگه میخوام چیکار کنم؟

اصلا خواسته ام توی زندگی چی بوده؟ راه درستی دارم میرم؟ اصلا مقصدم کجاست؟

این ها چیزهایی که اگه ندونی یعنی گم شدی، یعنی راه را اشتباه اومدی اونم از خیلی وقت قبل.

راستی آخرین بار دلمون چی خواسته و برای رسیدن به  خواستمون چیکار کردیم؟ خواسته ها! نه هدف.

از نظز من خواسته اون کاری هست که برای خودمون انجام میدیم اما هدف معمولا اون کاریِ که برای مردم انجام میدیم؛ یادتونه هممون وقتی بچه بودیم در جواب اینکه میخوای چیکاره بشی یک جواب قطعی داشتیم: میخوام دکتر یشم، خلبان، معلم، کشاورز، پلیس و...

حرفهای یاسین که یک بچه امروزیه هم کاملا این تفاوتی را که بین خواسته و هدف بوجود اومده را نشون میده.

انگار وقتی بچه بودیم بیشتر می فهمیدیم و می خواستیم برای خودمون زندگی کنیم، اما وقتی به خیالمان عاقل شدیم فکر کردیم خواسته های کودکی خواب و رویا بود و باید فراموش کرد باید دنباله روی بقیه مردم شد، یعنی حالا که همه میرن دانشگاه ما هم باید بریم حالا که همه دلالی میکنن ما هم دنباله روشون میشیم و... اگه هم فرصتی شد به خواسته های دلمون فکر میکنیم. همینطور رفتیم و نفهمیدیم که داریم اشتباه میریم داریم گم میشیم!

خوب شاید نشه دور زد و از اول شروع کرد ولی میشه یک راه تازه را شروع کرد میشه سمت خواسته هامون بریم مثل یاسین که میخواد بره دانشگاه بعد فوتبالیست بشه :)

یاسین در ادامه مطلب

مهمانِ مامان و خوشبختی

قراره فردا(یعنی از امشب) مهمون بیاد و مادرم از صبح توی آشپزخونه مشغول تدارک دیدن برای ناهار فردا بود، باقی اهالی منزل هم یا با گوشی مشغول تلاش برای باز کردن برنامه های اجتماعی شون بودن یا پاسوییچی جدیدشون را زیر و رو میکردن.روی مبل نشسته بودم و بقیه را تماشا میکردم! مادرم یکی یکی مواد لازم را ردیف کرد روی کابینت و خطاب به من گفت: ما داریم میریم بازار، مرغ ها که یخشون باز شد این زعفران و ماست و... را بریز روشون.

رادیو هم که تازگی رفته توی آشپزخونه روشن بود و آهنگ پخش میکرد، یکدفعه یک موسیقی آشنا به گوشم اومد، صدا زدم مامان جان صداشو بیشتر میکنین؟ آبجیم زیر لب گفت الان موجشو عوض میکنه ( فکر میکردیم بلد نیست ) بعد جفتمون زدیم زیر خنده ولی مادرم خیلی خونسرد ولوم را زیاد کرد و مشغول کاراش شد.

صدای ترانه میبرتم به هفت هشت سال قبل، به روزهایی که پشت کنکوری بودم! تنها توی خونه مادربزرگم درس میخوندم و این شعر را توی تنهایی زمزمه میکرد مثل الان:

کوچه وقتی که نباشی رگ خشکیده شهرِ

ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره 

سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره

دلم از وقتی که رفتی دیگه همسایه نداره

لینک

یک چیزی گلومو میگیره انگار! به این فکر میکردم که توی این هشت سال چه کسایی وارد زندگیمون شدن و چه کسایی واسه همیشه رفتن. هشت سال دیگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ باز هم تحمل از دست دادن عزیزهامون را داریم؟ باز هم اتفاقات شیرین و تازه میفته؟ قراره با چه کسایی آشنا بشیم؟کیا میان و کیا میرن؟ دست سرنوشت ما را به کجاها میبره؟

اینهارو نمیدونم اما خوب میدونم که قدر این روزهای با هم بودن را باید دونست. همین کنار هم نشستن های چند دقیقه ای، همین خنده های کوتاه، خوشبختی همین لحظه هاست.


فیلمی برای همه مادرها



 فیلمی که خیلی خوب ساخته شده و با بازی فوق العاده خانم مریلا زارعی واقعا حس عاشقانه یک مادر به فرزندش را به بیننده منتقل میکنه. حسی که شاید برای مادرهای این آب و خاک ملموس تر باشه. بعد از تماشای این فیلم حتما بهش فکر خواهید کرد و دوست دارید که دوباره ببینیدش و حتما حین تماشای فیلم اگه مادرتون کنارتون باشه، وقتی دستاتون را میگیره متوجه اشک توی چشماش خواهید شد و متوجه سالنی که تا چند دقیقه بعد از اتمام فیلم همه را روی صندلیشون میخکوب کرده و به فکر واداشته!
ما نه تنها به شهدا بدهکاریم به خانواده شهدا هم بدهکاریم، به همه مادرهایی که خالصانه فرزندهاشون را به این سرزمین هدیه دادن.
پی نوشت: دیدن فیلم شیار 143 را به همراه خانواده به همه شما دوستای خوبم توصیه میکنم.

من و شعر

هیچوقت شعر حفظ ام خوب نبود و فکر میکنم به جز شعر یک توپ دارم قلقلیه موفق به حفظ کامل شعر دیگه ای نشدم ولی همیشه از شعرهای مغزدار خوشم میومد و یک جورایی جذبشون میشدم و سعی میکردم جایی یاد داشت کنم تا یادم نره! اما این وسط حضرت حافظ همیشه شعرهاش یک قشنگی دارن به شرطی که یک شخص متخصص باشه که درست بخونه و یا مفهوم شعر را برات بگه. چند شب پیش جذب این بیت شدم:

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

( به اون ضربه ای که به ساز چنگ میزنن تا به صدا بیاد زخم میگن)


بندگی

دیشب درسهام که تموم شد،این در و اون در میزدم تا بتونم وصل بشم به اینترنت و با دوستام ارتباط برقرار کنم، اما نه همراه اول آنتن میداد نه ایرانسل نه رایتل! لپ تاپ هم شارژ نداشت و تا خواستم وصلش کنم به برق، برق قطع شد!بیخیال شدم، خیره شدم به سقف تاریک اتاقم و گفتم خدایا... خجالت کشیدم! وقتی از همه کس و همه جا موندیم و راه به جایی نداشتیم، به اجبار، سرمون را بالا میبریم و خدا را صدا میزنیم.

همیشه فقط وقتی یک مشکل پیش میاد میگیم خدایا چرا من؟ اما شده یک بار هم وقتی اتفاق خوب میفته بگیم خدایا چرا من؟

پی نوشت خیلی مهم: یک دوست و همراه ارشدی خوب و مهربون دارم که به دعای خیرتون نیاز داره، برای سلامتی پدرشون و همه پدرها دعا کنید.

بابا

قرار بود شنبه شب ساعت ٩ با پرواز کویت-اصفهان بیاد و با همون پرواز از اصفهان بیاد تهران،اما طبق معمول هواپیمایی ایران ایر تاخیر داشت و ساعت نزدیک ٣ صبح بود که رسید خونه!

هشت ماه بود که ندیده بودمش، هشت ماهی که مثل بچگی ها خیلی طولانی نبود اما سخت  گذشت!

فقط هشت ماه پیرتر شده بود و ما کمی بزرگتر!

دیگه مثل بچگی هیجان سوغاتی ها را نداشتیم و  دیگه هم خبری از اسباب بازی و لوازم التحریر و... نبود اما هنوز بسته های شیرینی و شکلات و آدامس برقراره و چمدانی پر از سوغاتی! ناراحت بود که فرصت نشده چیز زیادی بخره. بعد از اینکه سوغاتی هامون را می داد زیر چشمی نگاه میکرد تا لبخند را روی لبمون ببینه! چیزی که انگار تنها خواسته والدین از فرزندهاشون هست! چیزی که وظیفه ماست تا به پدرها و مادرهامون هدیه بدیم و گاهی فراموش میکنم!

شاید من که بعد از زمان زیادی پدرم را میبینم بیشتر قدر بودنشو میدونم! بیشتر دوستش دارم و بیشتر بهش احترام میگذارم. اما کافیه تصور کنی یک روز خدای نکرده نباشن! 

قدر پدر و مادرهامون را تا هستن بدونیم.

گناه کاران بی گناه

امروز وقتی توی مخابرات از کارمند ها مشکل را پرسیدم که چرا یک انتقال خط ساده اینقدر طولانی شده و چرا امکانات نیست؟یکی یکی رسیدم به سرپرست و معاونت و مدیر و حتی روحانی پیش نماز مرکز مخابرات!همه بی تقصیر بودند و همه گناه کار! کارمند کاری نمی تواند بکند چون مسئولش امکانات را محیا نکرده، مسئول به معاون و معاون به مدیر به مخابرات مرکز و...

مسئول حراست آخر سر جلومو گرفت و پرسید چی شد؟ وقتی جوابمو شنید گفت تا وزیر هم بری باز تموم نمیشه!

توضیح: نمیدونم ظرفیت تهران چقدره ولی دوازده میلیون نفر نیست! امکانات و ظرفیت این شهر برای نصف این جمعیت هم پاسخگو نیست! وقتی یک خانه تک واحدی تبدیل به یک آپارتمان ده واحدی میشه، یعنی آب و برق و گاز و تلفن و فاضلاب و وسایل نقلیه و فضای سبز و .... باید ده برابر بشه!

پی نوشت: به اینترنت خیلی سخت دسترسی دارم امیدوارم، ببخشید نظرات را جواب نمیدم یا سر نمیزنم بهتون.

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه