چند روز پیش بود که دیدم سر نبش دقیقا روبروی سوپرمارکت قبلی یک سوپر مارکت جدید در حال باز شدنه و مشغوله چیدنه یخچال و اجناس توی قفسه هاست، که از داخل مغازه یکی صدا زد سلام آقا محمود! صدایش آشنا بود بله همان مغازه دار روبروی ساختمان قدیمی مان بود که به اینجا نقل مکان کرده بود... ولی آخه چرا اینجا روبروی یک سوپر مارکت بزرگ؟ حالا چکار کنم؟ از این خرید کنم یا از اون؟

اولش پیش خودم گفتم خوب این جدیده کاره درستی نکرده و میرم از اون قدیمیه خرید میکنم. دیروز رفته بودم وسیله بخرم که دو تا فروشنده مغازه قدیمی زیر لب با هم پچ پچ میکردن و یکیشون میگفت امروز صبح یک حال اساسی بهش دادم و ...

گذشت و امروز صبح باز مستاصل مانده بودم! بروم پیش این یا اون که رسیدم سر کوچه دیدم اون مغازه داره جدید داره آشغالهایی که جلوی مغازه اش ریخته را جمع میکنه و جارو میکشه، وقتی برگشت اشک توی چشماشو پاک کرد و سلام کرد! سلام کردم و بی خیال چیزی که میخواستم پیچیدم توی کوچه. هنوز سر دوراهی موندم...

پی نوشت بی ربط: من هروقت خیار و سیب را نمک میزنم و با هم میخورم، یادِ عروسی های قدیم می افتم.