صبح وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم نمیشه تحمل کرد و انگار حتما باید برم دکتر! آنفولانزا! بدجور بی حالم کرده بود.
طبق معمول یک پزشک خسته و عصبانی خورد به پستم.
کلا چهار تا کلمه گفت: باز کن، کوفتگی؟ بیحالی؟ بگیر بیا ( منظورشون دارو بود ).
رفتم گرفتم اومدم! یک سرم و ویتامین سی دو تا دیکلوفناک برای تسکین درد! دیکلوفناک ها برگردوندم به داروخانه هرچند پولشو پس ندادن!
رفتم بخش تزریقات، پرستار سرم را وصل کرد و رفت، چند دقیقه بعد شنیدم که از یک نفر سوال میکنه:
 پسره یا دختر؟ 
-پسره صورتی تنش کردم.
گریه هم که نمیکنه! خیلی آرومه( صدای ذوق مرگی) بشینید روی تخت ( یک مادر و بچه بودن، روبروم نشستن)
اون یکی پرستار: چرا مواظبش نبودین؟ ( طفل معصوم دستش توی گچ بود)
-از دست عمه اش افتاده! زن گنده بچه را انداخت. 
دکتر: خواهر شوهره دیگ، همه تقصیرها گردنشه،  بعد همه زدن زیر خنده.
پرستار هم که مثل من جذب با نمکی بچه شده بود، هی لپشو میکشید و...( آخه چرا توی بیمارستان بچه را دستکاری میکنین و میبوسینش؟ خوشت میاد یکی هم... استغفرلله)
خلاصه همینطور که پرستار دستگاه برش گچ را راه می انداخت، اون وروجک هم توی کنار مادرش با سیم دستگاه بازی میکرد یا با ادوات لباس پرستار ور میرفت.
پرستار دستگاه را روشن کرد، مادر سربه هوا هم مشغول حرف زدن بود، داد زدم خانوم دست بچه را بگیر! که با تعجب نگاه کرد و گفت چشم.
بالاخره با نگاه شیرین و آرام بچه به دستگاه برش، گچشو باز کردن ( دستای کوچک و نازکش، پوست پوست شده بود و ...) 
دکتر دیدشو گفت چیزی نیست به خاطر گچه، درست میشه و مرخصشون کرد.
ظهر همونجوری بیحال رفتم سراغ مادرم که توی شهرداری بود (دنبال پایان کار ساختمان)، ناهار را با هم خوردیم اونم یک جای دنج و باصفا.
ظهر اومدم خونه، گوشیم دستم بود و خواستم پست بگذارم، اون بالا نوشتم خسته تر از خسته ام،بعد خوابم برد و یک ساعت بعد یک خواب خوب دیدم و با یک حس خوب بیدار شدم! دست و صورتمو شستم و عنوانمو عوض کردم...
انشاله که حال شما هم خوب باشه.