۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

الوعده وفا

قرار مون ساعت ۲۱ امشب بود و امابخاطر دعایی که کردم فکر میکنم بخاطر دعایی که کردم یک کم دیر شد!  چند تا بدو بدو اومده بودن و حالا مگه میرفتن! 

قرار به وقت نوروز

الوعده وفا،  اینم پیام صوتی ما 



پدر

چند ماه پیش وقتی تنها دست های خواهرم را گرفته بودم و پشت در اتاق عمل ایستاده بودم،  کل غم های دنیا توی دلم بود و کل بار دنیا روی شونه هام ولی دیروز که پدرم بود،  دلم گرم بود و  یک کوه پشتم. بقول استاد دانشمند،  بابا آدم تو کما باشه اما باشه،  یک نفسی بزنه کافیه... 



پی نوشت: خدا نکنه پدری توی کما باشه،  فقط مقصود بودن بود. 

غر نزن

آه من برای چه متولد شده ام،  آه چرا هیچکس مرا نمی فهمد،  آه چرا هیچ کس نیست تا مرا بفهمد، آه چرا دنیا انقدر بی رحمت،  آه چرا زندگی اینقدر زندگی شتر است...  

ای بابا!  کفش های سروش با اون پاشنه های خوابیده هم بعد از شش سال تحمل باد و بارون و 130 کیلوگرم وزن،  انقدر ناله نمیکنن(شاد بودنش از صدای چالاپ چالاپش توی بارون پیداست)  که بعضی ها با اولین فشار اینجوری به آواز درمیان. 

شاید بگین خودش پشت میز نشسته،  پاهاش را انداخته روی هم داره واسه ما نظر میده!(خب الان راستشو بخواین بله :) ) ولی این فیلم برای شرایط دیروزه!(یک وقتهایی حس فرار از زندان یا رستگاری در شاوشنگ بهم دست میده) 



Where is armo

صدای پای اسب ها از دور به گوش می رسد، اسب ها شیهه میکشند و پشت دروازه متوقف می شوند.  کسی داد میزند درها را باز کنید...  سربازان امپراطوری چین آمده اند تا با حکم سلطنتی،  پویی دو ساله را به شهر ممنوعه ببرند.  او حالا امپراطور چین است... 



سفری به زندگی آخرین امپراطور چین با موسیقی فیلم سینمایی آخرین امپراتور ساخته ریوئیچی ساکاموتو

روزهای سنگلاخ

صبح با صدای پدرم از خواب پا شدم،  ساعت هفت بود، یادم اومد ساعت 5:30 بجای snooze،  ساعت را خاموش کردم.  سریع حاضر شدم و از خونه زدم بیرون،  وقتی رسیدم کارگاه دیدم سرپرست کارگاه توی نگهبانی نشسته!  فکر کن رئیس ات که هر روز ساعت هشت میاد و مستقیم میره توی اتاقش،  امروز از هفت صبح توی نگهبانی نشسته. بی اهمیت رفتم داخل کانکسم.  
چند دقیقه بعد فرشاد پیام داد و گفت فردا من تا ظهر میتونم بمونم و عصر شیفتمو عوض کن....  راستی گفتن تعطیلات عید سه روزه! نامه اش امروز فردا میرسه به دستت. 
چند دقیقه بعد کارگر برشکار در زد،  زل زده بود توی چشمام و جنازه شستی استاپ استارت که دیروز روی دستگاهش بسته بودم توی دستش بود...رفتم و برگشتم
چند دقیقه بعد سرکارگر کفساب ها اومد جلو در،  گفت تابلو برقش قطع شده!  گفتم همون تابلو برق سکوی شرقی که دیروز براتون درست کردم و تعهد دادین که دیگه با دستگاه به تابلو ضربه نزنید؟... رفتم و برگشتم
چند دقیقه بعد علی زنگ زد و گفت پمپ زهکش استارت نمیشه...  رفتم و برگشتم
نشستم یک چای یک چایی بخورم که انبار دار در زد؟ گفت چاقوی برش دارید؟ گفتم بله فقط مواظب باش.  چند دقیقه بعد در زد!  گفت مهندس چاقو شکست،  دستم هم برید،  میرم بخیه بزنم. دقیقا نمیدونستم بخندم یا گریه کنم...
+ میخواستم عنوان بنویسم روزهای خر!  دیدم ممکنه خرها بهشون بربخوره که چرا روزهاتو با ما قیاس کردی. 


هشدار برای تاکسی 11

سوار تاکسی شدم، راننده کلاهی سیاه و کاپشنی چرم به تن داشت که بی شباهت به قالپاق دزدهای فیلم های آمریکایی دهه هشتاد میلادی نبود.شروع حرکت تاکسی بیشتر شبیه استارت ترن هوایی بود که ته دلت خالی میشه و میفهمی چه غلطی کردی ولی دیگه جای پشیمونی نیست و فقط میتونی از گناهانت توبه کنی.  آهنگ امان امان از دل من معین در حال خوندن بود و با سرعتی مثل فیلم تندتر سریع تر از لابلای ماشین ها رد می شدیم و پیرمرد ریزنقشی کنارم نشسته بود که نمی دانم چطور توی این شرایط روی شانه های من مثل ژولیت به خواب خرگوشی رفته بود و با هر ترمز به رکوع می رفت و با هر شتاب گرفتن برمی خواست. پیرمرد انگار که جی پی اس داشت و به محض نزدیک شدن به مقصد بیدار شد و کرایه اش را حساب کرد و پیاده شد و بقیه مسافرها هم چند ثانیه  بعدتر پیاده شدند.  به نظر میومد که راننده تا اینجا رعایت حال پیرمرد و اون خانمی که جلو نشسته بود را کرده و حالا حس خلبانی را داشت که از برج مراقبت اجازه پرواز گرفته و در حال شتاب گرفتن برای تیک آف هست.  از دور ساحل امید را دیدم و اول یک سجده شکر کردم و بعد گفتم من زیر اون پل پیاده میشم... .
خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه