۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دستمو رها نکن

+همیشه توی دعاهام میگم خدایا به من توانایی بده تا بتونم دست دیگران را هم بگیرم تا بتونم باری را از روی دوش بنده هات بردارم و چه حس خوبیه که بتونی دلی را شاد کنی! یک حس رضایت یک حس خوب بهت دست میده که با هیچ حسی قابل مقایسه نیست.

مدتی بود که میخواستم یک کاری را برای یک بنده خدا انجام بدم که اولش دودل بودم ولی بخاطر  زن و بچه هاش دل را زدم به دریا و انجامش دادم و امشب وقتی لبخند را روی لب بچه هاش دیدم خیلی خوشحال شدم. مطمئنم اون بالای سری حتما حواسش هست که یک وقتی خدای ناکرده از کارم پشیمون نشم.

+ماه رمضان هم آمد و به این فکر میکنم که پارسال کیا بین ما بودن و امسال نیستن مثل مرتضی پاشایی عزیز و خدا میدونه سال بعد ما باشیم یا نه! پس حالا که این فرصت را داریم از دستش ندیم.

فقط خدایا! خداییش با روزی 12 ساعت کار توی بویلر! و ... دیگه آزمون الهی نیست که، آزمونِ مرگ و زندگیه.

چالش

عصری هوا حسابی گرم بود که از کارخانه اومدم بیرون، تا سرخیابون ترافیک بود و پیاده به راه افتادم تا زودتر برسم که یک ماشین سرعتش را کمتر کرد و کنار من ایستاد!

یک روحانی جوان دستش را از پنجره بیرون آورد و من هم ناخودآگاه به سمتشون رفتم توی دستهاش یک بستنی یخی بود و با لبخند گفت صلواتیه! من هم از خدا خواسته دست حاجی را پس ندادم و ازشون گرفتم. چند قدمی دور نشده بودم که یاد صحبت های ظهر همکارام افتادم " داعشی ها چند نفر را در ... جا مسموم کردن و یک محموله مسموم شده هم ازشون توی فلان جا گرفتن و ..." بی خیال حرفهاشون شدم و در بستنی را باز کردم و گاز زدم ( بستنی یخی را لیس نمی زنن، اصلا کلا بستنی لیس زدن کار چندشیه :/ فقط در بستنی را باید لیس زد).

یک کم جلوتر رفتم، نصف بستنی مونده بود که کلیه هام درد گرفت، با خودم گفتم خوب فوقش شهید میشی! ولی معامله دو سر برده ؛ اگه مردی که شهید میشی اگه هم نه که یک بستنی صلواتی توی هوای گرم خوردی. اما نه شهید راه شکم؟ اصلا قبوله؟ نکنه برم اون دنیا خدا بگه این شهادته تو بیشتر حماقت بوده؟ خودکشی نباشه؟ نه ولی امام رضا (ع) هم میدونست توی اون جام زهره و نوشید! ...

و این چالش بزرگ همچنان ادامه پیدا کرد. نظر شما چیه؟

باور

بعد از عید امسال وارد شرکت شانا شدم و توی یکی از ایستگاه های مترو  مشغول به کار شدم، روز های اول زیر نظر سرپرست کارگاه آقای ج مشغول بودم، اما بعد از دو هفته ایشون منتقل شدن به کارخانه سگمنت سازی و فکر میکردم دیگه نمیبینمشون اما زهی خیال باطل!

بعد از دو هفته سرپرست سگمنت سازی منتقل شد به ایستگاه ما و ظهر همون روز من را خواستن کارخانه سگمنت سازی، بله آقای ج من را خواسته بودن تا به اونجا برم جایی که خیلی ها از اسمش هم وحشت دارن. موافقت صورت گرفته بود اما مسئول اجرای مترو مایل نبود و می خواست شخص دیگری را بفرستن و رایزنی هایی را هم انجام دادن که قبول نشد.

صبح روز بعد من در کارخانه سگمنت سازی بودم و وارد دنیای جدیدی شده بودم ( اینکه چطور به کارخانه رسیدم بماند). اول از همه آقای ج و امامو! دیدم، فوری گفتم امام(امام وردی) اون مسیری که گفتی از سر خیابون تا اینجا دویست متر نبودا :) آقای ج هم خندید گفت آاااره دو کیلومتره! توی دلم فحش میدادم و لبخند میزدم.

بعدش رفتیم تا با آقای ج محیط کارخانه را ببینیم،توی راه با اون صدای خونسرد و لهجه غلیظ تهرانی میگفت: اینجا دنیای کاره! خوبیِ اینجا را 10، 15 سال دیگه میفهمی.  اول از همه وارد اتاق plc شدیم که بین سالن بویلرها و سالن اصلی بود،تنها جای خنک برای من! بعد رفتیم سالن اصلی و آقای ج مستقیم رفت سراغ جرثقیل ها و گفت آقا بنایی اینجا 13 تا جرثقیل سقفی توی این سالن داریم، دو تا هم سالن بغل داریم، دستگاه های خم، برش، خاموت ساز، جوش co2، پاور پک، تیپلر، cncو ... هم بود که هدف اصلی راه اندازی جرثقیل ها بود!

اما چرا من؟ در ایستگاه قبل روز دوم کاری از جرثقیل دروازه ای (گنتری)بالا رفتم و تابلو را بررسی کردم و نقشه اش را با آقای ج کشیدیم. همین باعث شده بود تا ایشون باورم داشته باشن و باوری که شاید خودم نداشتم!


پی نوشت: برای سلامتی همه مریض ها دعا کنید...

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه