۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

شش و هشت

شش و هشت وقتی کنار هم قرار میگیرن، میتونه خیلی جاها استفاده بشه، میتونه خیلی معنی ها بده! 

68 میتونه سال تولد یک آدم باشه، میتونه اسم یک گروه موسیقی راک باشه، میتونه تعداد مسافر های یک کشتی کوچک باشه، میتونه روزهای باقیمانده تا تولد یک نوزاد باشه، میتونه شماره یک عطر بخصوص باشه، میتونه سال های عمر یک پدر باشه، میتونه شش قسمت از هشت قسمت یک پیتزا باشه، میتونه روزهای باقی مونده از حبس یک زندانی باشه، میتونه پول خوردهای ته حساب بانکی باشه، میتونه فاصله دوتا شهر باشه، میتونه وزن یک آدم باشه، میتونه تعداد نفراتِ لیستِ عدمِ نیازِ یک شرکت یا کارخانه باشه! و یا میتونه یک ریتم موسیقی باشه! شش و هشت! 

ترانه خون

زندگی با همه وسعت خویش


محفل ساکت غم خوردن نیست


حاصلش تن به جزا دادن و افسردن نیست....


زندگی خوردن و خوابیدن نیست


زندگی جنبش و جاری شدن است....


از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند


زندگی چون گل سرخی است


پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،


یادمان باشد اگر گل چیدیم،


عطر و برگ و گل و خار،


همه همسایه دیوار به دیوار همند...

(سهراب سپهری) 

پی نوشت۱: دیروز پست موقتی را منتشر کردم که دوستان با پیام هاشون حسابی شرمنده ام کردن و حالمو خوب! باز هم ممنونم.

پی نوشت۲:صعود تیم ملی به جام جهانی را تبریک میگم(گل دوم‌ برد را شیرین تر کرد!) میلاد محمدی، سعید عزت اللهی و سردار آزمون و...  میتونن بازیکنان طلاییِ این نسل باشن. 

پی نوشت۳: یک ترانه قدیمی از احسان خواجه امیری تقدیم به شما خوبان. 

دریافت


پنچری

  • محمود بنائی
  • دوشنبه ۲۲ خرداد ۹۶
  • ۱۴:۰۱
  • ۷ پسندیدم
رسیدم خونه، طبق معمول مادرم توی آشپزخونه بود و پدرم روی مبل داشت تلویزیون میدید، خواهرم هم توی اتاق مشغول کارش بود! 
رفتم جلو و با پدرم دست دادم، بلند شد و صورتمو بوسید، عجیب نبود، رفتم توی آشپزخونه، به مادرم سلام کردم، انگار یک دردی داشته باشه، چشماش نگران بود و خیس، فکر کردم حتما باز با پدرم سر چیزهای الکی یکه به دو کردن؛پدرمو صدا زد و گفت من دیگه نمیتونم وایسم یک زحمت بکش بیا یک کمک کن... هرچی گفتم بزار کمکت کنم فایده نداشت! 
لپ تاپمو باز کردم و روی مبل نشستم، خواهرم از اتاقش اومد بیرون و بعد از سلام احوالپرسی، بغلم کرد و نشست کنارم؛ این دیگه عادی نبود، یک اتفاقی افتاده بود، اما باز بی تفاوت به کارم مشغول شدم. 
مادرم دلش طاقت نیاورد، تکیه داد به دیواره بازشو آشپزخانه و رو به من گفت: امروز رفتیم جواب آزمایشتو گرفتیم، چند تا آنزیم هات تنظیم نیست، باید... 
خندیدمو و گفتم بخاطر چند تا آنزیم همتون غمبرک زدین؟ جوابو بده ببینم چی نوشته! 
درست میگفت، تنظیم نبود، مثل باد ماشینی که تنظیم نباشه، اما خوب هنوز به پنچری نرسیده!
پی نوشت1:عادت کردم به پنهان کردن، تا کسی نپرسه چیزی نمیگم یا شاید اگر هم بپرسن از جواب دادن طفره برم! نمیدونم نشونه چیه! 
پی نوشت2: آدم ها را درد و مریضی از پا در نمیاره، آدم ها را بی معرفتی و نامردی میکشه! 

خوب بنویسیم

یک سری بلاگ ها را باز میکنی، کلا در حال نق زدنن(حرفی ندارم باهاشون) 

یک سری را باز میکنی، فقط یک مخاطب دارن دیگه بقیه... (خب شما چرا وبلاگ زدی؟ توی دفتر خاطراتت می نوشتی)

یک سری وبلاگ ها را باز میکنی، انگار که سر مفاتیح را باز کردی(دعا خوبه ولی مفاتیح و... هست دیگه)

 یک سری دیگه را باز کنی، می بینی چند تا کلمه نو‌شته و اینتر زده و چند تا نقطه و... سه بار میخونی فکر میکنی خاطره است بعد میفهمی نه شعره نو هست،  مثلا نوشته:

آه

تیر چراغ برق

نم نم باران 

+++

همیشه میسوزم 

گوشی را بردار

همینجوری هم شعرشون غل غل میکنه اصلا هم سراغ مطلب دیگه ای نمیرن(نیمااااا!) 

یک سری دیگه که کلا موقع باز کردن وبلاگشون آدم را استرس میگیره، آخر هم میبینی اعصاب نداشته زده وبلاگ را پاک کرده رفته( :/) 

اما بعضی وبلاگ ها هستن که وقتی ستاره شون روشن میشه، روحت شاد میشه، مشتاقی هرچه زودتر ببینی چی نوشته، انقدر خوب می نویسن که همه را به خوندن علاقمند میکنن، ازشون متشکرم که خوب می نویسن. 

پی نوشت1: این پست مثل خیلی از مطالبی که اخیرا نوشتم داشت میرفت که قاطی باقی پیش‌نویس ها بشه اما بخاطر عزیزی نشد! 

پی نوشت2: میدونستم بعضی دوستان بعد از خوندن این پست ممکنه برداشت اشتباهی کنن! اما این پست را بعد از خوندن پست های دیزالو نوشتم که واقعا خوب و حرفه ای می نویسه، چه حال خوبش چه حال بدش، اما توی وبلاگش جایی برای نظر نداره! وبلاگ های زیادی را دنبال نمیکنم، اما اونهایی که دنبال میکنم واقعا خوبن و دوست ندارم بد باشن! 

اینجا ایران ماست

اینجا نه عراق، نه سوریه، نه یمن، نه افغانستان، نه ترکیه، نه فرانسه، نه انگلیس و نه هیچ کجای دنیاست، اینجا ایران ماست، لازم باشد، چهل میلیون که هیچ، هر هشتاد میلیون نفرمان پشت میهن مان ایستاده ایم. 

چگونه آلفا باشیم

1_توی دسته گرگ ها همیشه شکار بر اساس میزان قدرت گرگ ها تقسیم میشه و در این میان گرگ آلفا، جگر و قلب و... را برمیداره و میزان بهره از شکار همینطور تنزل پیدا میکنه و شکم به ضعیف ترین گرگ میرسه و به همین علت گرگ ضعیف تر همیشه ضعیف باقی میمونه! 

2_حتما اسم راکفلری ها را شنیدین و میزان ثروت و ظاهر شومشون را دیدین و شاید مثل من براتون سوال باشه که این میزان ثروت و قدرت از کجا اومده! چند وقت پیش این عکس از دیوید راکفلر(که چند ماه پیش مرد) و پدربزرگش را دیدم و فکر میکنم جوابم را گرفتم!  

3_دانش اولین شرط قدرته! زور بازو بدون مغز، ته تهش میشه شعبون بی مخ! 

پیش به سوی ابیانه

هوا گرم و نیمه ابری بود، در مسیر ابیانه بودیم و تا نیمه های راه هم هنوز مطمئن نبودیم که راه را درست میرویم یا نه اما ناچار بودیم به نقشه و مسیریاب اعتماد کنیم. از کنار نیروگاه اتمی که گذشتیم مطمئن بودم که دیگر وسط ناکجا آباد هستیم و تا چشم کار میکرد هیچ موجود زنده ای دیده نمیشد و فقط نگرانیم از این بود که وارد منطقه ممنوعه شده باشیم و با موشک بزننمون.

بالاخره تابلوهایی از دور هویدا شد که بالاش نوشته بود ابیانه  22 کیلومتر! 

مسیر پیچ در پیچ و زیبایی که منتهی میشد به روستای ابیانه، جاده کم کم شلوغ شد و ماشین هایی هم با شتاب برمیگشتن. در ورودی ابیانه از هر ماشینی مبلغ ده هزارتومان ورودی دریافت میکردن که در نوع خودش جالب بود. کنار این ورودی تپه های بود که داخلشون دخمه هایی شبیه غار حفر شده بود، که هر کدام یک در و یک هواکش از بالا داشتن، که میگن متعلق به آدم کوچولو ها بوده! 


 به ابیانه رسیدیم و با زحمت در ابتدای روستا یک جای پارک پیدا کردیم و راهی روستای دیدنی و زیبای ابیانه شدیم.

باغهای نیمه عریان، با درختان تازه شکوفه داده، نسیم خنکی که میوزید و خبر از بهار میداد. دیوار های کاه گلیِ رنگ شده، سنگ فرش های زیبا و قدیمی و چیزی که شاید هویت این روستا باشه، لباس های سنتیِ رنگ و وارنگ زنان و شلوارهای گشاد و عجیب مردان. همان تصویر زیبایی که در ذهن داشتم.

 راستی این لباس های زیبا را کرایه هم می دهند که در پایین می بینید سه خانم با یک عکاس برای ساعتی این لباس ها را کرایه کرده اند.


یکی از عکس هایی که خیلی دوست دارم، این خانواده ابیانه ای است که مادربزرگ همچنان امیدوار بدنبال قطره ای نفت در بطری خالی میگشت و پسرک به دنبال خوراکی و مادر خانواده هم زیر چشمی حواسش به لنز دوربین ما بود.


همه به دنبال این زیبایی ها در ابیانه میگشتند و من به دنبال نانوایی :/ این ابیانه لامصب نانوایی ندارد، مثل تهران که انار ندارد. ناگهان باران نم نم شدت گرفت و همه مسافران به چشم برهم زدنی متفرق شدند.


ابیانه را با همه قشنگی هاش تنها گذاشتیم و همچنان به دنبال تکه ای نان روستا به روستا میگشتیم تا بالاخره برای اولین بار در عمرم از دیدن نان داغ بسته بندی در یک بقالی به وجد اومدم :) املت بدون نان که نمی شود!


پیشنهاد: همیشه در سفر علاوه بر پیک نیک؛ طناب(برای کندن بوته های خشک خار)، نفت و فندک و ... به همراه داشته باشید تا بتوانید یک بار غذای روی آتش و چایی ذغالی را تجربه کنید.

بعد از ناهار سر دوراهی یزد و اصفهان من پشت فرمان بودم و خانواده بر سر اصفهان و یزد هنوز به نتیجه نرسیده بودند و نگران جایی برای شب ماندن در یزد بودند و اصفهان را انتخاب کردند؛ برای همین سر فرمان را به سمت یزد کج کردم :/ دیکتاتور هم خودتونید، آدم که به  خاطر یک جای خواب برنامه اش را عوض نمیکنه.


خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه