برعکس خیلی از اتفاقاتِ مهم زندگی که اولینِش شاید تا همیشه توی ذهن بمونه، هیچکس اولین سالگرد تولدش را بخاطر نداره! منم مثل همه، نه تنها سال اول بلکه سال های بعدتر را هم بخاطر ندارم.

اولین تصویری که از تولد توی ذهنم مونده، ده سالگیم بود، اونم به لطف آلبوم عکس! یادم نیست کیکش چه جوری بود یا چه مزه ای! اما کادوهاشو یادمه، یک پیرهن ورزشی و یک شلوار گرم! شاید چیزهای دیگه ای هم بود و من خاطرم نیست! دو تا دوربین های عکاسی هم  داشتیم که هر کردوم یکورش لنگ میزد، یکیشون فلش نمیزد، یکیشون فیلم را جلو نمی برد، کلا هم 36 تا عکس میگرفتن که باز توی چاپ چندتاییش خراب می شد!

تولد بعدیم باید واسه وقتی باشه که سوم راهنمایی بودم، آخه توی عکس های دسته جمعه ای از اردوی مدرسه، یک پلیور رنگ رنگی تنمه که مادرم برای هدیه تولدم خریده بود! یادمه خیلی دوستش داشتم و وقتی میپوشیدمش به زمین و زمان فخر می‌فروختم اما اون پلیور هم مثل باقی لباس ها بعد از یکی دوسال غیب شد! البته گمشده ها گاهی هم توی فصول بعد پیدا میشن اما نه توی کمد لباسی بلکه تن همسایه هایی که مادرم فکر میکنن بیشتر از من به اونا احتیاج دارن!

سومین تولدی که برای من و سی یا چهل نفر دیگه هم خاطره شد مربوط به دوران دانشجویی بود! اونجایی که ترم آخر، هم خونه ای هام نزدیک به چهل نفر را دعوت کرده بودن برای تولد اما از اونجا که خریدن کیکی برای این همه آدم به صرفه نبود، دو تا قابلمه سالاد الویه درست کرده بودن و همه به شام مهمان شدن.بعد ها هرکسی عکس ها را می دید میپرسید هیئت داشتین؟ اون روز بزرگترین کادویی که گرفتم یک شاهنامه فردوسی بود از محمد بیجاری و هم خونه هاش! با خنده میگفت دو ساله این کتاب توی خونه ما خاک میخورد و هیچکس نمیخوندش، مونده بودیم چیکارش کنیم!

چهارمین تولد، پارک لاله کناره چمن گندهه! وقتی که بهترین دوستام یک لبخند بزرگ تا همیشه روی قلبم کشیدن. کلی کادو گرفتم اما اون وسط یک کاکتوس بود، نه از اون تیغ دارها! کمی لطیف تر. از دوستم اسمش را پرسیدم، اونم یادش نبود، گفت نمیدونم،ای خسرو! خسرو چند روز بعد توی چمدون، توی پرواز تهران شیراز، چپه شد و خشکید.

پنجمین تولد.... بماند برای خودمان یا نه برای خودم

پریا

و اما آخرین تولد! یک مهمان کوچک داشتیم؛ پریا! بیشتر از هرکسی ذوق داشت، از دیدن کیک و شمع و فشفه! برایش مهم نبود که تولد چه کسی است، بی حد و وصف خوشحال بود. شاید سوختن فشفشه چند ثانیه بیشتر طول نکشید، اما برق چشمان پریا و لبخند لبهایش تا همیشه توی ذهنم می مونه و  بعد هم تلاشش برای فوت کردنِ شمع ها :) 

و اینم کادوی پریا، ببینید.