راه، مسیر، جایی برای رفتن! هدف همیشه رفتن بوده، گاهی برای رسیدن و گاهی فقط برای رفتن.
پاهایش در غُل و زنجیر بود، سایه اش زمین را چنگ میزد و دلش فریاد میزد نرو؛ نشد که زنجیر را از پایش باز کند، کشان کشان رفت،  دلش را روی زمین کشید و رفت... این بار رفت برای رفتن! بدون مقصدی معین، رفت برای خودش! 
برای خودت بودن سخت است، اگر نبود نمی‌گفتند بنی آدم اعضای یکدیگر است. سر بخواهد برود و پا نخواهد که نمی شود رفت! باید پا هم رضا بدهد.
سرد بود، ساکت بود، اما خودش بود! خودش که بود گرم بود،  می خندیدند. 

قصه شروع شده بود و باید ادامه پیدا میکرد، قصه بی ته که نمی شود پس تا آخر قصه را رفت خط به خط، پایانش معلوم بود اما هدف پایانش نبود. پایانش از آغاز هم معلوم بود، اصلا پایانش همان آغازش بود.