علی که بلند میشه باهاش خداحافظی کنه، غصه ام میشه، سرمو میندازم پایین حواسمو پرت میکنم به گچ روی دستم،  انگار همین دیروز بود که اولین بار همدیگرو دیدیم، همیشه احترامش را نگه داشتم اما نه فقط به عنوان سرپرست، به عنوان یک بزرگتر به عنوان یک رفیق. باز هم دم جدایی نمیدونم موندن سخت تره یا رفتن! جلوی بچه ها سعی میکنم عادی برخورد کنم خیلی رسمی دست میدیم و شونه به شونه خداحافظی میکنیم، در را میبندم و تا پله ها میرم که یادم به کوله پشتی میفته برمیگردم و برشمیدارم. میبینم آقا رضا جلوی در ایستاده برمیگردم دوباره خداحافظی کنم اما دلم تاب نمیاره و اینبار با همون یک دست سالم محکم بغلش میکنم...

امروز آخرین روز کاری آقا رضا بود و بعد از این همه وقت دیگه صبح شنبه نمیبینیمش،احتمالا  از شنبه کمتر حرف میزنم، کمتر کارهامو تعریف میکنم، کمتر میخندم و کمتر کسی باهام شوخی میکنه، بیشتر توی لاک خودم میرم و بیشتر به رفتن فکر میکنم. 

-------------------------------------

تا پارسال فقط ماه رمضون ها بود که حسش کمرنگ شده بود اما امسال با کرونا محرم هم مثل ماه رمضون دیگه اون حس و حال را نداره. 

-------------------------------------

با اینکه این روزها هیچ چیز خوب نیست و یکی یکی از دوستهای از جان عزیزترم دور شدم و این پست به نظر غمگین میاد اما دلیلی برای نشستن و زانوی غم بغل گرفتن نمیبینم و خدا را شاکرم.