مثل روال عادیِ این چندوقت ساعت 15:20 سوار قطار شدم. به وسطهای واگن رفتم تا یک جا خالی برای نشستن پیدا کنم. برعکس روزهای قبل، هدفون را فراموش کرده بودم و حواسم پیش جماعتی بود که توی قطار بالا و پایین می رفتن، دختر کوچولوی شیرینی که چسب زخم را بسته ای دو هزار تومان میفروخت، کم بینایی که آدامس خوشبو کننده دهان را بسته ای 1500 تومان میفروخت و پیرمردی که کیسه جوراب هایش را بغل گرفته بود و داد میزد سه تا پنج تومان...
اما در دستانِ جماعتِ نشسته روی صندلی ها دیگر خبری از بالا و پایین رفتن در تلگرام نبود، انگار نه انگار این همان قطاری بود که تا یک ماه قبل از هر ده نفر، شش نفر با تلگرام سرگرم بودند. حالا شش نفر به افق خیره شده بودند یا چرت میزدند، دو نفر با موبایلشان بازی میکردند و دو نفر هم کتاب میخواندند.