یک روز مونده بود به عید، همه آماده رفتن به سفر بودیم. مادرم زنگ خانه همسایه را زد برای خداحافظی؛ پریای کوچولو در را باز کرد، سرش را بالا گرفت و با شوق و  برقی که توی چشماش بود سلام کرد، همه مون لبخند زدیم و بهش سلام کردیم. خواهرم خم شد و بغلش کرد و گفت پریا عیدت مبارک! جواب داد عید مو تو کمده... ؟!
بعد هم سریع دوید سمت اتاقش و با یک پاکت کاغذی گلدار برگشت، پاکتی که توش عیدی هاش را گذاشته بود برگشت، دستش را بالا گرفت گفت ببین!
عید برای پریا همون چندتا اسکناس توی پاکت بود که پدرش بعد از چند وقت بیکاری از محل کار قبلیش گرفته بود.
سال نوی همه تون مبارک، امیدوارم توی سال جدید هیچ دستی خالی نمونه، هیچ چشمی به در نمونه، هیچ حرفی به دل نمونه و هیچ آغازی مثل سانچی و مثل پرواز 747 تهران یاسوج بی پایان نمونه!
برای رسیدن به آرزوهاتون تلاش کنین، آرزوها دست یافتنین، اگه سقفِ همت و تلاشتون اندازه آرزوهاتون باشه.