این جمعه عروسی ف هست! حسابی درگیره راست و ریس کردن کارهاشه، صبح دیر میاد عصرها هم زود میره، زیاد بهش سخت نمیگیرم، فکر میکنم انقدر اضطراب داره که منتظره یک جرقه است... نمیدونم ولی بقیه میگن این همه استرس برای یک شبِ و بعد همه چیز به حالت عادی برمیگرده، آیا واقعا همینطوره؟
توی خیالم عروسی دختر ناصرالدین شاه میاد، هفت شب و هفت روز چیکار میکردن؟ دی جی و فیلم بردار هم نبوده، که خلق الله هنرنمایی کنن و در تاریخ ثبت بشه.  زنونه مردونه هم که سوا بود‌ه، چهار تا ریش سیبیلی دست به سینه جلوی ظروف آجیل و شیرینی توی مردونه مینشستن، توی زنونه هم... ؟ توی زنونه چه خبر بوده؟ حتما مادر عروس به عروس میگه مرد که گریه نمیکنه از سیبیل هات خجالت بکش.
داماد هم سیبی را بو میکنه و به این فکر میکنه که شاه کی از دستش خسته میشه و حکم مرگش را صادر میکنه، بعد سیب را گاز میزنه و توی گلوش گیر میکنه و به سرفه میفته،  ناصرالدین شاه هم که با اون چشمای باباقوریش به دامادش خیره شده، تابی به سیبیل های همایونی میده و توی دلش میگه صدبار گفتم این جوانک برای دخترمان شوهر نمیشود، مردک عرضه گاز زدن به یک سیب هم ندارد، چطور میخواهد نازپرورده همایونی ما را نگه دارد؟ ناصریا، چه کردی؟ همین فردا میدهیم سرش را گوش تا گوش ببرند، تا عبرتی شود برای سایرین و همه به شکوه و جلال همایونی مان پی ببرند.