از آینه عقب به چشمهای خسته و خط های صورتش نگاه میکردم، بغض گلوم را فشار می داد، یاد دختر شینا (قدم خیر) می افتادم، یاد روزهایی که تنها مونده، یاد سختی ها و دلتنگی هاش، یاد جوونیش که به پای ما رفته... جاده پیش چشمام بلوری شد، عینک دودیمو به چشمام نزدیکتر کردم تا بهتر جاده را ببینم، تا کسی چشمامو نبینه. 
اولین بار بود که خودم میبردمش سفر، بدون پدرم، تنها با خواهرم. دلم میخواست آب توی دلش تکون نخوره. خوشحال بود که یک جای تازه میره و جاهایی که از قدیم دوست داشته را میبینه. 
تمام مدت را پایین کوه ایستاده بود، تمام مدتی که ما توی تله کابین بودیم را قدم زده بود، وقتی برگشتیم انگار که خودش رفته باشه، ذوق میکرد و نگرانیش این بود که به ما خوش گذشته باشه. 
روز دوم بود، مقبره ابوعلی سینا، روی نیمکت اون طرف حوض نشسته بود، گوشیم زنگ خورد!  دخترخاله اش فوت شده بود، اما چرا حالا؟ گفتن یکجوری بهش بگو، اما هیچجوری حاضر نبودم بهش بگم، تا برگردیم تهران. 
دلش میخواست مقبره باباطاهر را توی شب هم ببینه، توی پارک کنار باباطاهر بهترین جا و چشم انداز را پیدا کردم تا شام را اونجا بخوریم، می نشست و پا می شد دعا میکرد...! 
روز سوم شد، غار علیصدر، جایی که خیلی دوست داشت ببینه، با ماشین رفتم تا در سوم نزدیکترین جای ممکن به ورودی غار، نگهبان هم در را باز کرد تا پیاده شون کنم و برگردم. توی قایق با یک ذوق و کمی خجالت و ترس دست خواهرمو گرفته بود. خسته شده بود اما خم به ابروش نیومد.  پایین پله ها ایستاده بود تا برگردیم! گمش کردیم، گممون کرده بود، با یک گروه دیگه رفته بود... همه قایق ها را گشته بود، بدون اینکه از آب بترسه. 
لالجین، آخرین جایی که توی این سفر دوست داشتم ببینه، جلوی یک کارگاه سفال گری ایستادم، توی خیابون طویلی که از اول تا آخرش پر از مغازه های سفال فروشی بود. از توی همون کارگاه با بغل پر اومدن بیرون، همون دم در هم داشت با شاگرد سفال گری چونه میزد... 
+ چند دقیقه پیش زنگ زد، گفت جواب آزمایشش اومده، اوره و پروتئینش رفته بالا، تنها کلیه اش ضعیف شده، یاد چشمهای خسته و ورم صورتش افتادم، یک چیزی دلمو فشار میده. 
پی نوشت: دکتر گفت درست میشه، خوبه!