- محمود بنائی
- شنبه ۲۵ بهمن ۹۳
- ۲۱:۱۹
- ۱۳ نظر
دم غروب بود و بعد از اون بارون طولانی، کل زمین کارگاه گلی شده بود، نیم ساعتی بود که کار تعطیل شده بود و توی کانکس داشتم کارهامو مرتب میکردم، همه رفته بودن و فقط کارگرهایی که شب میمونن توی محوطه بودن، دو تا پلاستیک کشیدم روی کفش هام و گره زدم تا گلی نشن و از در اومدم بیرون، دیدم رسول روی دوپا نشسته لب کانال و از روی زمین ریگ ها را جمع میکرد وپرت میکرد توی کانال، گوشیم را از جیبم بیرون آوردم تا ازش عکس بگیرم که متوجه حضورم شد و کمی خودش را جمع و جور کرد. جلو رفتم و پرسیدم رسول، چرا اینجا نشستی؟ حوصله ات سر رفته؟
شونه هاشو بالا انداختو و با لبخند همیشگی اش گفت آره!
چند وقته خونه نرفتی؟
-پنج ساله!
پنج ساله خونه نرفتی؟ از وقتی که اومدی ایران نرفتی؟
دوباره حرفهامو به نشونه تایید تکرار میکرد.
دلت تنگ نشده؟
با حسرت سرش را چرخوند و نگام کرد و گفت دل آدم مگه تنگ نمیشه؟
چه سوال احمقانه ای بود، راست میگفت دل آدم مگه تنگ نمیشه!
گفتم کفش جدیدهامو دیدی؟ ( همون پلاستیک ها که کشیده بودم روی کفشم) فقط اینجاهاش خوب آب بندی نشده باید بریم کارگاه یک خال جوش بزنی اینجارو.
هر دو تامون خندیدیم و گفت چشم مهندس بریم کارگاه همین الان برات جوش بدم.
پرسیدم خوب کی برمیگردی؟
پرت شد تو رویا! -دو ماه دیگه، بعد از عید حتما میرم خونه.
رسول وقتی اومدی چند سالت بود ؟
-خیلی بچه بودم مهندس، هنوز ریش در نیاورده بودم.( نمی تونست سالها را جمع و منها کنه توی ذهنش) پرسیدم الان چند سالته؟ -بیست سالمه!
یعنی وقتی اومدی پانزده سالت بود!
-آره.
الان بعد از پنج سال چهار نفر زیر دستت دارن کار میکنن!
-آره! مهندس شما شب میری خونه؟
آره
-چقدر راهه؟
یک ساعت و نیمی راهه تا برسم...!
پا شد ایستاد؛ - ولی خوبه که میری خونه مهندس، هیچ جا خونه خود آدم نمیشه... خیلی از دوستامون آلمان و فرانسه و دبی و... کار میکنن، میگن خیلی قشنگه، خیلی تمیزه ولی باز خونه نمیشه!
لبخند زدم و گفتم آره، انشاله تو هم بعد از عید دست پر میری ( میدونستم که هنوز یک ریال هم اینجا دستمزد نگرفتن، فقط خورد و خوراک)
-انشاله.
نمیدونم دیگه چیا گفتیم ولی فهمیدم که خیلی ناشکریم و خیلی...