از دیروز میخواستم بنویسم، اما نمیشد تا الان! توی پارک نشستم، یک بچه دنبال یک گربه میدوه و هاپ هاپ میکنه و میگه کجا میری، حسابتو میرسم! باباش هم خیلی خونسرد به دنبالش راه میره. 

درسته سر ظهره ولی توی پارک پر از بچه های قد و نیم قده که دارن بازی میکنن، بدون اینکه هیچ فکری داشته باشن تنها دغدغه شون تاب بازی و سرسره است، زمین میخورن و دردشون میاد و شاید هم گریه کنن، ولی فوری بلند میشن و دوباره از پله های سرسره بالا میرن، دوباره سوار تاب و چرخ و فلک میشن، انگار نه انگار که زمین خوردن، همین دیدن بچه ها حالمو خوب میکنه، همین که وقتی زمین میخورن زود فراموش میکنن و یاد میگیرن که چیکار کنن تا زمین نخورن. دنیاشون همین تاب خوردن و چرخیدن و سرخوردن! 

دیروز باز هم برای تایید نهایی، یک مصاحبه داشتم و ایندفعه با یک شرکت معروف و یک مدیر خیلی با تجربه! یک کم زود رسیدم و تا مدیر اومد ازم خواست که برم داخل. مسعود! (دوست و گاهی مشاورِ من) گفته بود که با کلمات و دانسته هات بازی کن تا کارو تموم کنی. من هم همینکار را کردم ولی توی سوال تخصصی درباره چیلرها اینقدر تجربه داشتن که سه هیچ باختم!

بازی را بیخیال شدم و هرچیزی که میدونستم را گفتم و مدیر هم کمی احساس راحتی کرد تا جایی که وقتی مشکل لپ تاپشون را که خیلی صدای میداد را گفتم، لپ تاپشو چرخوند سمت من و پرسید چجوری درستش کنم! 

مدیر نیاز به شخص با تجربه ایی داشت و نمیخواست چنین موقعیت حساسی را به من بسپاره و بی تعارف وقتی که ازشون پرسیدم بهم گفتن. وارد مرحله دوم شدیم! نمیخواستم شانسمو از دست بدم واسه همین ازشون خواستم حتی به عنوان تکنیسین و حتی امتحانی کار کنم ... اوشون هم قبول کردن، ولی جواب قطعی ندادن.

از شرکت که بیرون اومدم خیلی ناراحت بودم، و تمام راه توی فکر بودم تا وقتی که رسیدم خونه! 

کسی خونه نبود و کلید هم چند هفته ایه که ندارم! همه رفته بودن بازار تا مادرم دوباره قیمت کلیه اجناس بازار را سوال کنه. به اجبار راهی بازار شدم... اما باز دیدن همین بچه ها توی مترو! چی میشه که اینقدر بچه ها مصر! هستن تا به خواستشون برسن؟ 

امروز میرم چندتا از متخصص های چیلر و ... را ببینم!