دو تا نامه توی دستم بود با دو تا آدرس، آدرس اول را که اصلا بلد نبودم، پس دومی را انتخاب کردم، خیابان استاد نجت اللهی نبش کلیسا. توی مترو نشسته بودم که حواسم رفت پی دست فروش ها، پسر چه ای که از سمت چپ می آمد با یک پلاستیک پر از لواشک و داد می زد لواشک بخور غصه نخور! از سمت راست هم جوانی با چند پلاستیک پر از اسباب بازی هایی مثل فرفره چراغ دار و .... می آمد، پسرک کیسه لواشکشو زمین گذاشت، ایستاد چند لحظه ای به فرفره ای که کف مترو میچرخید خیره شد، دستاشو کرد تو جیباشو دو دو تا چهارتا کرد، دوباره کیسه لواشکهاشو برداشت و با شعر شروع کرد به خوندن: آی خانم آی آقا لواشک بخور غصه نخور...
 هفت تیر پیاده شدم و تا اونجا ( خیابان استاد نجات اللهی ) پیاده رفتم، وارد شرکت شدم، چند تا اتاق با درهای باز و چند تا جوون مشغول کار، نامه را تحویل دادم و خواستم مدیر را ببینم ولی منشی که یاد گرفته بود بپیچونه! گفت مدیر رفته مسافرت تا یکی دو هفته دیگه نمیاد، شما نامه را بگذارید و....

کلیسا
از شرکت اومدم بیرون دیدم در کلیسا بازه! خیلی وقت بود که این کلیسا را دیده بودم و دلم میخواست برم داخلش را ببینم ولی نشده بود، از نگهبان سوال کردم میشه رفت داخل؟ گفت بله گوشیتون را خاموش کنید بفرمایید داخل.
از درِ کوچک کناری وارد شدم، یک سالن پر از نیمکت های چوبی و پنجره های بلند که روشون پر بود از نقش و نگارهای حضرت مسیح و ... روبروی همه نیمکت ها هم سِن بزرگی بود که چند مجسمه حضرت مریم و ... روش قرار گرفته بود. دو طرف سالن محل هایی برای روشن کردن شمع بود که بیشتر خانم ها میومدن و شمع روشن میکردن، حتی خانم های چادری!
چند دقیقه ای روی نیمکت نشستم دیدم و فکر کردم، مکان قشنگی بود ولی احساس غریبی میکردم! از کتاب دعاشون هم چیزی سر در نیاوردم آخه به یک زبون دیگه نوشته شده بود. نمیدونم مسیحی ها هم اگر به مسجد بیان همینقدر حس غریبی میکنن؟ مسجد که واسه من یک دلگرمیه!
پی نوشت: این پست و پست قبل بعدا عکس دار خواهند شد.