ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی

چند وقتی بود که خبرهایی از کارهاش می شنیدم، رفتارهاش عادی نبود و همه سرنخ ها به یک جواب میرسید؛ اعتیاد به مواد..

مانده بودم که به کی بگم و چیکار کنم! به هر طرف که میرفتم به در بسته میخوردم، هیچکس نبود که مشاور خوبی باشه و در عین حال رازدار و قابل اعتماد. نمی خواستم بچه هاش هم بدونن، شاید براشون سخت بود و خجالت زده میشدن. بهترین راه این بود که به خودش بگم، دل را زدم به دریا و بی هیچ تعارفی گفتم فلانی، این ره که تو می روی به ترکستان است... عرق شرم روی پیشونیش نشست و اول نخواست قبول کنه ولی وقتی دید از خیلی چیزها خبر دارم  نتونست کتمان کنه و از سیر تا پیاز را تعریف کرد... در کمدش را باز کرد و گفت ایناست( اون چیزی که فکر میکردم نبود و راه برگشتی بود). خدا را شکر که یک کلاغ چهل کلاغ نشد.

همه این قصه را گفتم که بگم آبروی کسی را نبرید حتی اگه دشمنتونه و از رازش باخبرید، اینجوری همیشه یک بلیط برنده توی دستتون دارید و دشمن هم دوستتون میشه.

آن مرد هم رفت


یادمه توی یک دور همی دانشجویی یک نفر از آقای هاشمی پرسید تا حالا شده کاری انجام بدین که اونموقع روتون نشه بگین؟ ایشون جواب دادن: بله! پرسید چی بوده؟ جواب دادن: خب هنوز هم روم نمیشه بگم.

راستی چقدر دوستان نزدیکتون را می شناسین؟ چقدر افراد خانوادتون را می شناسین؟ اونها چقدر شما را می شناسن؟ چقدر به عمل خودتون، به کارهایی که کردین و روتون نمیشه بگین فکر کردین؟

سیاستمدار شرایط حساس!(کنونی) ما را بخاطر همه قضاوت هایی که دانسته و نادانسته درباره تو و خانواده ات کردیم ببخش.

دار مکافات

از مکافات عمل غافل مشو  گندم از گندم بروید، جو ز جو

یکوقتهایی مثل کبک سرمون را میکنیم زیر برف و اصلا حواسمون نیست که چه خبطی میکنیم و وقتی بیدار میشیم که نتیجه عملمون راست زل زده تو چشممون!

یکوقتهایی هم به یکی نیکی میکنیم و باز شاید ندونیم که این نیکی را به خودمون کردیم و به زودی اثرشو میبینیم.

انجام هر عملی توی دنیا مثل فریاد زدن توی دل کوه میمونه، یکوقتهایی این پژواک انقدر صریح و واضح برمیگرده که انگشت به دهان می مانی.

یادمون باشه نتیجه عملمون پا به پای ما پیش میاد، فقط گاهی از راهی میاد که حواسمون بهش نیست ولی بالاخره یک روزی بهش میرسیم. مطمینم دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.

ضرر به جونتون نرسه

امروز صبح که قصد عزیمت به مکانی نامشخص را داشتیم، نمی دانستیم که این ماجراجویی به سرکوچه ختم خواهد شد و جناب ترک میکسر با چند تن بار خیلی خونسرد و به گفته خودشون با دنده دو یکسره میپیچین توی فرعی و ....

تا حالا فیلم های ترسناکه هالیوودی را دیدین که یک دیوانه آدمکش قصد جون یک نفر را میکنه؟ بعد اون یک نفر توی ماشین نشسته و یکدفعه به سمت چپ خودش نگاه میکنه و میبینه که ماشین خیلی بزرگی داره به سمتش میاد( که احتمالا موجودی جهش یافته، قهقه زنان و با چهره ای ترسناک پشت فرمان نشسته) و بعد به شدت با ماشین اون یک نفر برخورد میکنه و چند متری هم اون را جلو میبره؟

خوب فاجعه اونجاست که اون راننده 140 سانتی متر بیشر قد نداشته باشه و تقریبا به جز آسمون و فضای تاری حول و هوش 20 متری، چیزی را نمیبینه و اون ماشینی که باهاش برخورد کرده یک ماشین ژاپنی یا آمریکایی نیست بلکه اعجوبه ای است به نام پراید و از بخت بد شما پشت فرمان نشسته اید.

خب همه اینهارو گفتم که خدای ناکرده اگه روزی در همچین موقعیتی قرار گرفتین چند تا نکته زیر را به خاطر داشته باشین.

درد لاعلاج

صبح وقتی ساعت زنگ خورد کمی این دنده و اون دنده شدم و بعد با خودم گفتم امروز سرکار نمیرم و میرم کار ناتمامم را تمام میکنم؛ از ساعت هفت و نیم تماس ها شروع شد و طبق معمول با خوندن شماره دکمه بیصدا زده می شد! تا ساعت نه و نیم که باز گوشی زنگ خورد! اینبار فرشاد بود؛ 
جانم فرشاد؟
 _ محمود کجایی؟
 خونه ام، چطور؟
 _نمیای کارگاه؟
چیزی شده؟
با صدای بریده بریده گفت امروز صبح بابابزرگم...
چند روز قبل دکترها گفته بودن که سرطان کل بدنشو گرفته کاری از ما ساخته نیست؛ ببریدش خونه و فقط بهش مسکن بزنید تا دردش کمتر بشه.
سرطان وقتی که دیر بیدار میشی درد لاعلاجیه، اما زود تموم میشه! وای از اون درد هایی که هیچوقت تمومی نداره و هیچ مسکنی براشون نیست.
-----------------------
دیگه دلتنگیه من، حولت نمیده سمت من!
-----------------------
فکر میکنم چند وقتی اینجا شده غم نامه! تا میخوام از اتفاق هایی خوب بنویسم یک اتفاق بد می افته! به خوبی خودتون ببخشید.
-----------------------

عروسک چوبی پینوکیو

یک وقت هایی میریم سفر و یک چیزی میبینیم که دلمون میخواد یا به اصطلاح چشممون را میگیره ولی بیخیال میشیم و ازش رد میشیم یا سریک قرون و دوزار قیمت به توافق نمیرسیم؛ یا حتی توی یک فروشگاه وقتی پول داریم باز دلمون نمیاد اون چیزی که میخواهیم را بخریم و به اصطلاح قناعت میکنیم. نه اینکه قناعت چیز بدی باشه ولی باید دید این گذشتن و قناعت بعدها ما را بیشتر خوشحال میکنه یا ناراحت!

بذار یک مثال بزنم! یکی از دوستام برای سفری کاری به پاریس رفته بود و اونجا عروسک چوبی پینوکیو را توی دستان پیرمردی دوره گرد دیده بود و سرقیمت به توافق نرسیده بودن و از اون محل میره و چند ساعت بعد دوباره برمیگرده اما پیرمرد دیگه اونجا نبوده... دوست من شاید دیگه هیچوفت به پاریس برنگرده اما همیشه دلش اون عروسک چوبی پینوکیو را میخواد!

خلاصه اینکه یک وقتهایی هست که میگن دست ما کوتاه و خرما برنخیل؛ خب اینجا قضیه روشنه اما یک وقتهایی دستمون میرسه اونجا دیگه به نظرم قناعت، خساست و گذشتن حماقته!

--------------------------------------------


تولد

هر روز تولدی دوباره است، میتونی همون آدم دیروز باشی یا ...

داشتم به جمله بالا فکر میکردم که چشمم به ساعت گوشه دسکتاپ افتاد، 12:36! 36 دقیقه از تولد 28 سالگیم میگذره؛ 28، انگار توی دلم خالی میشه یک سال دیگه از زندگی رفت و به 30سالگی نزدیک میشم! 30سال!

چقدر کارها می تونستیم انجام بدیم و ندادیم و چقدر کارها است که هنوز می تونیم انجام بدیم! کاش قدر لحظه ها را بدونیم.

این کلیپ را حتما ببینید. بیدار شو


رویای عبدالله

خیلی وقت بودکه  یک فکری ذهنم را درگیر کرده بود چند ماه شایدم چند سال...!

نزدیکهای ظهر بود که برای چک آپ و سرکشی از تونل پایین رفتم، به مناسبت عاشورای حسینی کارگاه تعطیل بود و روی سکوی ساکت خلوت قدم میزدم و هنوز فکرم درگیر همون مشغله همیشگی بود!

چند تا از عایق کارها که باید کارشون را برای فردا آماده میکردن، داشتن از پله ها بالا میرفتن، گویا اونها هم اجبارا سرکار بودن. اما جز اونها صدای جلز و ولز جوشکاری هم میومد، از پله ها بالا رفتم و دیدم عبدالله داره جوشکاری میکنه، سلامی کردیم و رد شدم.

رفتم سمت رکتیفایر و پمپ را روشن کردم که یک کنجکاوی درونم گل کرد و دوباره برگشتم سمت عبدالله، هنوز داشت تند و تند پروفیل های بریده شده را به هم جوش میداد، پرسیدم کنترات گرفتی ؟ :) گفت نه باید هفتاد تا را جوش بدم، دستمزدم همون هفتاد تومانه!

پرسیدم جوشکاری را اینجا یاد گرفتی؟ گفت نه قبلا 8سال اسکلت ساختمون جوش میدادم؛ ولی پولمو به موقع نمیدادن واسه همین اومدم اینجا، الان هم دو میلیون طلب دارم. پرسیدم اینجا چی؟ پولتو به موقع میدن؟ گفت آره، هرقت بخوام میدن الان هم اون طلب دومیلیونیم را که بگیرم 8 آبان دیگه برمیگردم افغانستان!

پرسیدم با دومیلیون؟ مگه چقدر ارزش داره؟ با ذوقی گفت خیلی! باز پرسیدم یعنی چقدر؟ میشه باهاش خونه خرید؟

خندید و گفت نـــه ولی میشه باهاش 5 یا 6 تا گوسفند خرید؛ یک کم فکر کرد و دوباره گفت خونه دارم با پنجاه میلیون ساختم ولی الان صد میلیون هم نمیدم.  پرسیدم نکنه میخوای بری چوپان بشی؟ گفت نـــه یک باغ انگور دارم که الان بابام توش کار میکنه با چند تا گوسفند حالا که برم میخوام یک ماشین بخرم. پرسیدم چه ماشینی؟ گفت هر چی! پیکان باشه، فقط ماشین باشه. پرسیدم بچه داری؟ گفت آره ... بازدوباره با تعجب پرسیدم بچه داری؟ گفت نه هنوز، ولی زن دارم، تازه عروسی کردیم.

دیگه چیزی نپرسیدم و گفتم به کارت برس. گویا عبدالله از رویاهاش فقط یک ماشین مونده بود که اونو توی این روز تعطیل و عزیز اینجا کشونده بود تا انقدر دقیق از برنامه و هدفش بگه.

دوباره به سمت رکتیفایر رفتم و باز به این فکر میکردم که توی پنج سال آینده هدفم چیه و به کجا میخوام برسم.

صــــــــــــــــــــــــاد

مــــــــــــــــــادر! واژه ای که حتی خوندنش هم حس آرامش میده بهت. تنها کسی که بی هیچ دلیلی عاشقته و قلبش برات میتپه.سه روز پیش وقتی پشت در اتاق عمل روی ویلچر میبرنش و اشک توی چشمهاشه، انگار که نفست میره.

 چهار ساعت میگذره و تو حس میکنی انقدر بزرگ شدی که بتونی بغضتو پنهون کنی و به بقیه انرژی بدی، حتی وقتی که بخاطر خونریزی زیاد دوباره عزیزترینتو بر میگردونن توی ریکاوری و یک ساعت دنیات تیره و تار میشه تا برشگردونن توی بخش.

ساعت ده شب به پرستار میگی تشنه است و میگه اگه هوشیاری کامل داره میتونید یک کم آب بهش بدین. میپرسی شماره خونه ... چند بود؟ یک کم فکر میکنه و بریده بریده میگه .... دستشو میبوسی و قربون صدقه اش میری و به خواهرت میگی یک کم آب بیار.

همه اینها یادت میاره که چرا یکوقت هایی خاطرات بچگی و روزهایی که تو هم بهش نیاز داشتی را انقدر با آب و تاب و چندباره برات تعریف میکنه و همیشه خدا را شکر میکنه. تازه حسشو میفهمی...

+چقدر خوبه که یک دوست، یک همسایه، یک همکار داشته باشی که حتی وقتی فکر! میکنه ناراحتی، به هر دری میزنه تا خوشحالت کنه. اینجور آدم ها خیلی کمن، خیلی! قدرشونو بیشتر بدونیم و کم و کاست هاشون را ندید بگیریم.

سفر هندوستان قسمت اول

روز اول را در دهلی بودیم، صبح را با انرژی شروع کردم پنجره اتاق را کشیدم تا قاضی آباد را ببینم، چهره واقعی هندوستان و زندگی فقیرانه میلیون ها هندی را توی یک کادر میشد دید، خانه هایی که بیشتر شبیه کپر بود، بچه هایی که در کوچه های خاکی می دویدند و مردی که در یک تشت حمام میکرد. پرده را کشیدم و سریع رفتیم پایین تا قبل از ساعت نه صبحانه را بخوریم و طبق قرار شب قبل راس ساعت نه جلوی هتل باشیم.

صبحانه یکی از بخش های جذاب سفر بود اونم رستوران مجلل هتل رادیسون! تنها توصیه ای که لازم میدونم بگم اینه که pork گوشت خوکه که خیلی هم طعم خوبی داره و شاید توی تمام مدتی که در سفر هستید تنها گوشت قرمزی باشه که میبنید! پس بی هوا هر چیزی را نخورید.

اما اولین مکان توریستی که به دیدن اون رفتیم مقبره گاندی بود، یک باغ بزرگ و دل باز که اولین چیزی که نظرمو جلب کرد دست فروش های جلوی در بودن که میوه هایی مثل موز و سیب و انبه و ... میفروختن.

lمقبره گاندی

مقبره گاندی ساده بود و زیبا و یک حس عجیب داشت و برای هندی همونقدر محترم و با ارزشه که مقبره امام برای ایرانی ها! سایر اعضای خانواده گاندی هم در همون حوالی آرام گرفتن. فرصت زیادی برای قدم زدن در باغ نبود و بعد از گرفتن چند تا عکس با دوستان به سمت ماشین رفتیم.


دروازه هند

مکان دیدنی بعد دروازه هند بود که برای یادبود سربازهای کشته شده هندی در جنگ جهانی ساخته شده و بسیار دیدنیه و البته جالب تر از اون دستفروش ها و دوره گردها که برای من خیلی جالب بود، غذاهایی که میفروختن و بوهایی که پیچیده بود و.... سادگی زندگی هندی ها در کوچه و خیابان کاملا مشهود بود.

حنا

از پشت پنجره دختر بچه های هنرمند هندی نمونه کارهای حناشون را نشون میدادن و در ازای مبلغ بسیار کمی یکی از اون نقش ها را میکشیدن و بچه ها یکیشون  را راضی کردن به 20 روپیه یعنی حدودا 1000 تومان!

بعد از دروازه هند به یکی از محله های جذاب دهلی رفتیم منطقه ای که دفتر نخست وزیری و وزارت خارجه در اونجا قرار گرفته، تازه فهمیدم که چرا دولت بریتانیا چرا اینهمه سال دست از سر هندوستان برنمیداشته،یک جای واقعا قشنگ و رویایی با خیابان هایی عریض سرسبز و تمیز؛ برعکس تصوری که از هند داشتم.

مک دونالد

از اونجا برای صرف به فست فود مک دونالد رفتیم! تنها چیزی که برای خوردن پیدا میکنید انواع مرغ برگر هست (خوبه) که قیمت ها را هم به روپیه میتونید توی عکس ببینید. هندی ها مردم قانعی هستن پس تصور عطاویچ یا غول برگر نداشته باشین، همینطور سایز سیب زمینی سرخ کرده و حتی سس کچاب تقریبا نصف اینجاست.

قطب منار

بعد از صرف ناهار به سمت قطب منار رفتیم یکی از شاهکارهای معماری اسلامی در دهلی، یک مناره بسیار بلند و زیبا با تزینات اسلامی و یکی از معدود جاهایی که چیزی به اسم سنگ قبر مشاهده میکنید. چند وقتیه که دیگه توریست ها اجازه بالا رفتن از مناره را ندارن و فقط میتونید از پایین از دیدن این بنا لذت ببرید.


و اما بعد از یک روز شلوغ و پرماجرا رفتیم سراغ معبدی که ساختنش با امکانات امروزی و هزینه هایی که انجام شده بود 5 سال به طول انجامیده (اگه ایران بود 20سال طول میکشید) ویکی از بزررگترین وزیباترین بناهایی هست که من توی تمام عمرم دیدم. جایی که مدرنیته و مذهب ادقام شده و معجونی ساخته شده برای جذب عامه مردم به دین هندو. در این بنا با استفاده معماری جذاب و جلوه های سمعی بصری فوق العاده در نمایش ها سعی شده تا مردم را به سمت سوآمینارایان و مذهب او جذب کنند.

اجازه ورود هیچ گونه وسیله ای به داخل این معبد داده نمیشه و برای همین نتونستم عکسی بگیرم. برای ورود به معبد باید دقایق زیادی را صرف خرید بلیط و تفتیش بدنی کنید مخصوصا اگه با تیم همراه باشید و یک نفر توی تفتیش ها گیر بیفته.

ما بلیط یکی از نمایش ها را خریدیم و توی صف ایستادیم، هوا کاملا آفتابی بود اما یکباره ابری شد و باران شدیدی شروع به باریدن کرد، به قدری شدید بود که با وجود اینکه زیر سقف بودیم خیس شدیم و زیر پاهامون را کاملا آب گرفت و چند دقیقه بعد آسمان صافه صاف شد. این یکی از تجربه های جالبه منطقه جغرافیایی هندوستانه که امیدوارم برای شما هم در چنین موقعیتی اتفاق بیفته که هم زیر سقف باشید هم آسمان بیرون را ببینید.

نمایش پرده به پرده و خانه به خانه توسط عروسکهایی نزدیک به واقعبت اجرا میشد و البته برای توریست ها در مسیری جداگانه به زبان انگلیسی. بعد از اون یک نمایش موزیکال به همراه آب نماها در فضای باز که زیباترین تصویر و خاطره سفر را در ذهن من و شاید هر مسافری ساخت. یک پیشنهاد : قبل از نمایش از بوفه یک خوراکی تهیه کنید ( یک نسکافه فوق العاده به مبلغ 30 روپیه میتونه خستگی را از تنتون بیرون کنه و یک خاطره خوب از یک طعم خوب توی ذهنتون باقی بگذاره)

بعد از نمایش موزیکال توری با قایق تدارک دیده شده که اگه تحمل توی سف ایستادن با هندی ها را دارید (ممکنه یک پیرزنه چاق هندی پشت سرتون باشه و تا زمانی که اجازه رد ن شدبهشون ندید به دنده هاتون آسیب برسونه)حتما از دستش ندید. والبته توی این نمایش متوجه میشیم که هندی ها هم مثل ما خیلی به تاریخ و فرهنگ خودشون میبالن و همچنین مثل ما اولین ها برای اونها بوده مثل نجوم، ریاضیات، طب، دریانوردی، فضانوردی و ...

بعد از تور قایق سواری وارد معبد اصلی سوآمینارایان شدیم و همه مجذوب مجسمه طلایی بزرگ از سوآمینارایان و معماری بسیار زیبای سقف و دیواره ها شدیم. معبد به شکلی طراحی شده که مجسمه با ابهت سوآمینا رایان در شب با باز بودن درها کاملا قابل رویته. تنها جایی که ظرافتی مانند معماری ایرانی در کار هندی ها دیده میشد اینجا بود.

بعد از دیدن معبد فرصتی دارید برای خرید سوغاتی؛ پیشنهاده من برعکس بقیه اینه که برای خرید عجله کنید و هرچیزی که دلتون میخواد را بخرید(البته چونه فراموش نشه) چون ممکنه مشابهش را دیگه هیچوقت نبینید و دیگه فرصت برگشت ندارید.

پی نوشت1: توی این متن سعی کردم برداشتهای خودم را از دهلی بنویسم تا اطلاعات عمومی که توی ویکی پدیا هم پیدا میشه پس اگه اطلاعاتی تاریخی و ... میخواهید بهتره کمی سرچ کنید.

پی نوشت 2: عکس های معبد آکشاردهام را از اینترنت گرفتم.

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه