صبح وقتی ساعت زنگ خورد کمی این دنده و اون دنده شدم و بعد با خودم گفتم امروز سرکار نمیرم و میرم کار ناتمامم را تمام میکنم؛ از ساعت هفت و نیم تماس ها شروع شد و طبق معمول با خوندن شماره دکمه بیصدا زده می شد! تا ساعت نه و نیم که باز گوشی زنگ خورد! اینبار فرشاد بود؛ 
جانم فرشاد؟
 _ محمود کجایی؟
 خونه ام، چطور؟
 _نمیای کارگاه؟
چیزی شده؟
با صدای بریده بریده گفت امروز صبح بابابزرگم...
چند روز قبل دکترها گفته بودن که سرطان کل بدنشو گرفته کاری از ما ساخته نیست؛ ببریدش خونه و فقط بهش مسکن بزنید تا دردش کمتر بشه.
سرطان وقتی که دیر بیدار میشی درد لاعلاجیه، اما زود تموم میشه! وای از اون درد هایی که هیچوقت تمومی نداره و هیچ مسکنی براشون نیست.
-----------------------
دیگه دلتنگیه من، حولت نمیده سمت من!
-----------------------
فکر میکنم چند وقتی اینجا شده غم نامه! تا میخوام از اتفاق هایی خوب بنویسم یک اتفاق بد می افته! به خوبی خودتون ببخشید.
-----------------------