دیروز به مناسبت روز مهندس ساعت ۱۲:۳۰ ظهر دعوت بودیم به صرف ناهار!  چون توی اون ساعت نمیشه با اتوموبیل به مرکز شهر رفت و زمان هم برای استفاده از سیستم داغان حمل و نقل عمومی نداشتم، تصمیم گرفتم با موتورسیکلت 🏍️ به محل کار برم، هوا آفتابی و لذت بخش بود و ترافیک سنگین برام مهم نبود. 

توی جلسه مثل باقی زمان هایی که مسئولین باید پاسخگو باشند و آخر به این نتیجه میرسن که مردم خوب مملکت داری نمیکنن و هر کی نمیخواد بگذاره بره؛ ما هم به این نتیجه رسیدیم که خوب مجموعه را مدیریت نکردیم و برای سوددهی بیشتر مجموعه بهتر سر بزمون را ببریم و بریم دنبال پیشرفت! ( داستان بز 🐐 یک چیزی توی همون مایه های قورباغه ات را قورت بده بود که مدیرکل تعریف کرد)، از راهکارهای مدیر مالی هم چند بیت شعر و برونسپاری و رفتن به بازار مولوی بود، ربطشون را ما هم متوجه نشدیم اما پیشنهاد خودم اینه که ترکیبی نزنید، اصلا خوب نیست.

با انبوهی از کار، شیفت عصر را به شب و شیف شب را هم به صبح رسوندیم تا ساعت هفت صبح دوباره به سمت خونه بیام و توی راه ماجرای سفر به جنوبگان را تجربه کنم، نم بارون و سرما آغاز راه بود، تنها موتورسوارهای شهر من و یکی دو تا پاکبان بودیم! شهر تعطیل و بی سروصدا بود. توی مسیر وقتی به بزرگراه رسیدم دیگه هیچ انسان عاقلی سوار موتور نبود! برف نرم نرم شروع به باریدن کرد و باد سرد وحشتناکی می وزید، که با وجود کلاه و دستکش و لباس گرم باز سرما به وجودم نفوذ کرده بود و پاهام بی حس شده بود. با سرعت زیادی حرکت میکردم و گاهی فکرم سمت ماجرای دیروز می رفت، تا حالا هیچوقت این شکلی از درون و بیرون سرد نشده بودم، فقط میخواستم به خونه برسم همین! و بالاخره رسیدم! حالا تنهایی هم به این سرما اضافه شد؛ چیز تازه ای نبود که بهش عادت نداشته باشم، با سشوار تنم را خشک کردم و خزیدم زیر پتو! برای گرم شدن نیازی نیست کار خاصی انجام بدی، زمان و روابط دوباره همه چیز را درست میکنه؛ پیام سلام صبح بخیرش رسید، گرمی را کم کم توی پاهام حس میکنم و من مثل همیشه صبر میکنم.