۲ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

نارنجی

اولین بار بهم گفته بودن ماشینِ سرویس سفید رنگه! راس ساعت 5:45 توی اون هوای سرد و گرگ و میش، سرخیابون منتظر بودم که یک مینی بوس توی شلوغی جلوم ایستاد، اما خب چون خاکستری بود اهمیتی بهش ندادم و چند لحظه بعد دیدم یک مرد پیشونی بلندِ(تقریبا تا فرق سرش) سیبیلو از پشت شیشه اشاره کرد سوار شو! خوب که دقت کردم دیدم رمزعلی خودمونه! سوار شدم و همون صندلی اول نشستم، توی سرویس چند نفر دیگه هم بودن که بنظرم درجه هوشیاریشون زیر چهار بود و تقریبا توی کما بودن، رمزعلی هم چند ثانیه بعد به شکل حیرت آوری بیهوش شد، جوری که واقعاً بنظر میومد مثل فیلما یکی از پشت زده توی سرش و بیهوش شده.
کمی بالاتر دوستانِ صمیمی راننده سوار شدن و احوال پرسی و شوخی های آبگوشتی و... شروع شد، راننده هم مثل آقا سروش! عادت داشت برای صحبت حین رانندگی به شخص مقابلش نگاه کنه و متأسفانه چون اون شخص مقابلش نبود مجبور بود بچرخه و به پشت سرش نگاه کنه و همین کار خاطره موتور سواری با سروش را برای من زنده میکرد!
روز بعد منتطر مینی بوسِ خاکستری بودم که یک مینی بوسِ راه راه سفید خاکستری جلوم ایستاد و با تعجب دیدم که باز همون آقای پیشونی بلندِ سیبیلو یعنی همون رمزعلی خودمون با حرکت شدید دست اشاره میکنه که سوار شو! نمیدونم چجوری ولی لحجه ی اردبیلیش و میزان شاکی بودنش از دست تکون دادنش پشت شیشه هم پیدا بود‌؛ که میگفت یالا سوارشو پسرررجااان!
اون روز متوجه شدم که ماشین سفیده و  از شدت کثیفی مایل به خاکستری شده و الان هم رنگ راه راهش بخاطر دستمال نیمه کاره ای بود که راننده صبح کشیده بود. البته رد روی ماشین طوری بود که بیشتر بنظر میومد یک آدم با پالتوی خیس بصورت رندوم خودشو مالیده به ماشین.
ایندفعه بعد از سوار شدن رفتم و صندلی آخر نشستم اما نه از ترس تصادف بلکه از ترس خفگی!
راننده روی ماشین یک بخاری بسته بود که تنظیم دماش مثل اجاق های قدیمی بود یعنی کلا روی 400 درجه فارنهایت تنظیم میشد و استارت میخورد و بعد حس میکردی همزمان چهارصد تا سشوار روی آخرین توان از نقاط مختلف بهت باد میزنه! ردیف اول تا رسیدن به مقصد نیم پز میشد و ردیف آخر کاملا گرم میشدن!
این آخر ماجرا نبود و رنگ اتوبوس توی اون برهه زمانی باز تغییر کرد و یک بار به لطف بتونه قرمز و سفید شد و دفعه بعد نارنجی شد و تا امروز نارنجی ماند!


لپ تاپ عزیز

خیلی وقته که دیگه برای بلاگ نویسی به لپ تاپم دست نزدم؛ از بالای کمد چپ چپ نگاه میکنه و میگه: فکر کن یک روز نباشم اونوقت آرزومو میکنی!

واقعاً میشه؟ دلتنگ لپ تاپت بشی؟ ولی آره حتماً میشه! مثل اولین ماشینم که موقع خداحافظی زیر سایه دیوار بغض کرده بود و زیر چشمی نگاهم میکرد یا گوشی موبایلم وقتی پشت ویترین مغازه برام دست تکون میداد و دلم براش تنگ میشد!

ما به چیزهایی که دوره ای همراهمون بودن وابسته میشیم، مثل ساعت، کیف، کفش و یا حتی یک کلاه اما این وابستگی با ورود یک جایگزین جدید به مرور فراموش میشه. 

ولی یک چیزهایی هستن که جایگزینی ندارن، فقط یکبار میان، میتونیم ازشون استفاده کینم، از بودن کنارشون لذت ببریم و بخاطر بودنشون قدردان باشیم. حواسمون به اینها خیلی باشه. 

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه