۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

در و دیوار این شهر

چند مدت پیش کلیپی به دستم رسید که دو تا جوون روی یک نیمکت نشسته بودن... محتواش مهم نبود اما با همون یک نیمکت و دیواری که پشت سرشان بود خیال من پرواز کرد سمت خانه قدیمی مان، می توانستم اطراف نیمکت را ببینم، روزها وشب هایی که از آنجا رد شده بودم یا آن حوالی نشسته بودم، چه وقتی که سرظهر کنار آب نما تنها بودم و حین درس خواندن بازی کلاغ ها را تماشا میکردم و چه آن شب خنک تابستان که با حامد و امیر نقشه سفر کیش را میکشیدیم. دوست داشتم یکی را صدا کنم و بگویم ببین این باغ ملی شیراز است، این دیوار بلند هم دیوار ورزشگاه حافظیه است، از اینجا صد قدم بالاتر که بروی میرسی به تالار حافظ و دویست قدم بالاتر هم میرسی به مزار لسان الغیب، مقبره حافظ شیرازی(البته موقع رد شدن از خیابان مراقب باشید) همان جا که در کنجی تکیه به دیوار میدادیم و یکی که دیوان حافظ همراهش بود سرکتاب را باز میکرد و برایمان حافظ میخواند بعد دست به دست میچرخید و هرکس میگفت نه تو بخوان، تو بهتر میخوانی. یاد آخرین شبی که همه جمع بودند و موقع رفتن یکی گفت آسمان خدا همه اش یک رنگه اما... آره انگار یک جاهایی فرق داره. 

 

نمیدونم واسه شما هم شده یا نه، یکبار وقتی شبکه مستند، آفتاب را روی دیوار خونه ای نشون میداد بدون اینکه حتی اون دیوار را قبلا دیده باشم یا بدونم مستند چیه، فقط از روی حس فهمیدم که اینجا شهرستان ماست!

_ این پست هدف خاصی نداشت فقط خاطره بود.

_ همیشه میگفتن این نیز بگذرد! نمیدونم چرا ایندفعه نمیگذرد! 

معتقد

از سرشب با لول کنترل کشتی میگیره، یکبار چسب میزنه بهش یک بار با دست تنظیمش میکنه و یک بار با پیچ گوشتی، یک بار رو به چپ و یکبار رو به راست و هر بار فحشی نثار ف میکنه! فکر میکنه ف باعث این مصیبت و بلکه سایر مصائبه! 

از در میاد داخل و میپرسه قرص داری؟ میگم چه قرصی؟ میگه سردرد! میگم سردرد های من با تو فرق داره میگه حالا نیگا کن دیگه! کدئین باشه. میرم سر کمد و اون گوشه کنارها چشمم میخوره به یک بسته استامینوفن اونم از نوع کدئین.

توی اتاق نشستم که دوباره صدا میرنه این چیه روی میز؟ میگم تخمه آفتابگردون! میگه واسه چیه؟ میگم واسه خوردن! چند لحظه بعد صدای شکستن تخمه میشنوم کلا معتقده که هر چیز مفتی را باید خورد حتی اگه بعدش مُرد!

ساعت 4:30 صبحه باز میره سراغ لول کنترل، یک اعتقاد دیگه هم داره یا شاید امشب پیدا کرده؛ ف اِشَکه! خیلی غلیظ هم اشکه!

تلگرامم را باز میکنم چشمم میخوره به saved messages! بازش میکنم و تا 2017 جلو میرم، خاطره ها یکی یکی زنده میشن، بعضی هاشون انگار گلوتو فشار میدن و به قلبت چنگ میزنن، همه اش سه سال گذشته، این همه فراز و نشیب واسه سه سال؟ من هم معتقد میشم که بعضی از افکار بعضی از خاطرات اِشَک هستن، حتی بدتر از ف که ساعت 4:30 صبح خواب را از چشمات میگیره.

 

در حال و هوای عشق

 

لحظه ی بی قراری فرا رسیده بود

زن سرش را پایین نگه داشت

 تا به مرد شانسی برای نزدیک تر شدن بدهد...

 ولی آن مرد قادر نبود... چون شجاعت نداشت...

زن برگشت و دور شد... 

❌ 

آن مرد روزهای ناپدید شده را به یاد می آورد

مانند نگاه کردن از یک پنجره ی غبار گرفته... 

گذشته چیزیست که او میتواند ببیند...

ولی نمی تواند لمسش کند... 

و هرچه که میتواند ببیند...

تیره و تار و در هم است... 

 

 

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه