چهره اش شبیه شوماخره که بعد از بیست دور چرخیدن با سرعت متوسط 350 کیلومتر درساعت دور پیست موناکو از ماشینش پیاده شده و قبل ازینکه بطری شامپاینش را باز کنه توی چشمام خیره شده، هنوز مطمئن نیست که این پیروزی را باید جشن بگیره یا سوار ماشینش بشه و بیست دور دیگه دور پیست بچرخه! 

اما من هنوز دارم به اتفاقات چندوقت اخیر فکر میکنم که چرا دیشب برای دومین شب غیرمتوالی با تی شرت و ‌‌شلوار گرم توی خیابان بودم با این تفاوت که دیشب دنبال پسری بودم که داشت میرفت و شب اول تر دنبال پسری بودم که داشت نمی رفت یعنی زخمی یک گوشه کنار اتوبان با موتور داغانش و لباس های خونی افتاده بود. دیشب پیش خودم میگفتم خب رفت که رفت بعدش برمیگرده اما شب اول اگه چند دقیقه دیرتر شده بود، توی اون رفتن دیگه برگشتی نبود.

 شب اول بین اون همه شلوغی آمبولانس و ماشین پلیس و موتور درب و داغان گوشه اتوبان حواسم پیش علامت خطر قرمزی بود که چند متر بالاتر نصب کرده بودم تا ماشین ها زیرمان نکنند، دیشب حواسم کجا بود؟ پیش پدر نگرانش؟ یا پیش پدرم که حالا کیلومترها از ما دور شده؟ پیش مادر نگرانش یا مادرم که در پله ها سرگردان بود؟ یا پیش برادرش که چشمانش پر از اشک بود و قسمم داد که نگذار برود؟ نمیدانم رفت و حریف رفتنش نشدم. 

به خودم آمدم بجای شوماخر مدیر جدید روبرویم نشسته بود، از متوقف شدن حرکت لبهایش متوجه شدم عرایضش تمام شده و حالا مثل بوقلمون منتظر پاسخی از من است تا باز بلولوق بلولوق کند، فقط سرتکان دادم تا صدایم تحریکش نکند، اما اینبار متوجه کلماتی شدم؛ ما اینو از شما میخواهیم! 

چه دل خجسته ای داری؟ نه نه جوابش این نبود، آهان! حتماً با مساعدت شما و همکاران شدنیه! بله. 

آقای شوماخر دوباره سمت ماشینش میرفت و با لبخندی روی لب گفت البته این همه ماجرا نیست و.... 

این روزها عجیب تر از همیشه شدم، شلوغم ولی بیصدا.

__________ ___________ ______________

مثل خواب این ساعتا شلوغم ولی بی صدا آره

 

میرم سمت روزای نو ازت نمیخوام بفهمی برو

 

فقط....