فردا بعد از بیست و سه سال راهی یک سفر دور و دراز میشوم! راهی شهری که صدای بوق کشتی ها و صدای بالگرد هایش برایم آشناست، صدای موج دریا و مرغان دریایی. ازون شهر هنوز اسکله را یادمه و یک سکوی بی حفاظ و بلند با یک دریای سیاه و مواج، بازار شهر و بازار ماهی فروش ها، شلوغی و رفت و آمد مردم توی دل بازار و من؛ کودکی شش، هفت ساله که گاهی نگران و گاهی سرخوش پی چادر مشکی مادرم یا دستان محکمِ پدرم روانه میشدم.

سالها بود که چنین ذوقی برای سفر نداشتم تا امروز! اما حالا حس غریب برگشتن به خاطرات روزهای تلخ و شیرین کودکی...! یک غم عجیبی داره که نمیشه بیانش کرد.

________________________

ندانستن! قدیم ها انگار همه آدم ها میدونستن از دنیا چی میخوان اما حالا نه! نمونه اش شکل خرید کردنمون. قدیم ها هرچیزی که میخواستیم باید به بقال یا همون صاحب مغازه میگفتیم تا بهمون بده و دقیقا میدونستیم که چه چیزی و چه مقدار میخواهیم اما حالا دیگه همه چیز توی قفسه ها چیده شده و ما

سرگردون بین قفسه ها میچرخیم بلکه چیزی که میخواهیم را پیدا کنیم، چیزی که گاهی اصلا توی خیالمون هم نبوده! ندانستن هایی که گاهی برامون گرون تموم میشه.