بلاگ عزیز

انگار دردهای زندگی تمومی نداره و این ما هستیم که باید به بودنشون عادت کنیم، دردهایی که خیلی وقت ها فقط باید توی سینه ات نگهشون داری، خیلی وقت ها خودت تنهایی باید از پسشون بربیای و این جنگ وقتی سخت تر میشه که روح و جسمت با هم درگیر میشه، اونموقع به جای برکه و دریا باید اقیانوس باشی. 

چند وقتی بود که خودم را با کارهای مختلف سرگرم میکردم شاید هم خودم را گول میزدم یک ماه گذشت و بعد از آزمون و خطای فراوان توی کاری که روش تمرکز کرده بودم، یک موفقیت خوب و هرچند کوچک به دست آوردم و سود خوبی داشت اما مثل انیمیشن سول فهمیدم گاهی رسیدن به اون چیزی که دلت میخواد هم حس خوبش گذراست و شاید چند ساعتی بیشتر طول نکشه و بعد میفهمی که باید جای دیگه ای دنبال زندگی بگردی و شاید بهتره بجای فرار از سختی ها و مشکلات باهاشون رودررو بشی و شکستشون بدی. توی این مدت درد جسم و روحم بیشتر شد و امشب راه به جایی جز اینجا نداشتم، نوشتم تا کمی از شدتشون کم بشه و شاید بعدها به دردهای امروزم بخندم.

زمان

دیگه تاریخ ها را نمیتونیم نصفه بنویسیم ۶۸,۷۷,۸۶,۹۳,۰۰۰ و مثل همه اتفاقات دیگه به مرور زمان بهش عادت میکنم، به مرور زمان به دهه جدید زندگی عادت میکنیم، به مرور زمان به نبودن آدم هایی که بودن و دیگه نیستن عادت میکنیم، به مرور زمان یاد میگیریم که روزهامون را چطوری یک شکل دیگه بنویسیم، به مرور زمان تکه های تازه ای از پازل زندگی را پیدا میکنیم و به مرور زمان  همه چیز شکل و رنگ دیگه ای به خودش میگیره و این معجزه ی زمانه، زمانی که با صبر سپری میشه.

خب از منبر فلسفه بیام پایین و از زندگی بگم، عید امسال شاید تنهاترین عید تمام زندگیمه، وقتی که فردا فقط من و مادرم سر سفره هفت سین مینشینیم و سال را تحویل میکنیم و شاید باعث بشه تا قدر با هم بودن ها را بیشتر بدونم. امسال برعکس سال گذشته که کل عید را خونه بودم( البته هنوز کمتر از ده ساعت از امسال مونده) کامل توی شیفتم و سرکار و این یعنی نیمه دوم که همکارها هم قصد سفر دارن باید لحاف و تشکم را جمع کنم و با خودم ببرم همونجا.

عصر جدید که پارسال توی اون اوضاع وحشتناک شروع شد، امشب به پایان رسید و بنظرم باید اسم فینال را میگذاشتن مراسم دست بوسی چون هرکس میکروفون را میگرفت اول یک دور دست تک تک مردم را میبوسید بعد هم خدا را شکر میکرد و... آخر هم میگفتن سریع خلاصه بگو و کات بریم بک چیزی ببینیم.

آرزو میکنم در سال پیش رو زنجیر این بلا از پا و گردن همه ی مردم برداشته بشه و کاش کمی عبرت بگیریم. شاد و پیروز باشید.

در و دیوار این شهر

چند مدت پیش کلیپی به دستم رسید که دو تا جوون روی یک نیمکت نشسته بودن... محتواش مهم نبود اما با همون یک نیمکت و دیواری که پشت سرشان بود خیال من پرواز کرد سمت خانه قدیمی مان، می توانستم اطراف نیمکت را ببینم، روزها وشب هایی که از آنجا رد شده بودم یا آن حوالی نشسته بودم، چه وقتی که سرظهر کنار آب نما تنها بودم و حین درس خواندن بازی کلاغ ها را تماشا میکردم و چه آن شب خنک تابستان که با حامد و امیر نقشه سفر کیش را میکشیدیم. دوست داشتم یکی را صدا کنم و بگویم ببین این باغ ملی شیراز است، این دیوار بلند هم دیوار ورزشگاه حافظیه است، از اینجا صد قدم بالاتر که بروی میرسی به تالار حافظ و دویست قدم بالاتر هم میرسی به مزار لسان الغیب، مقبره حافظ شیرازی(البته موقع رد شدن از خیابان مراقب باشید) همان جا که در کنجی تکیه به دیوار میدادیم و یکی که دیوان حافظ همراهش بود سرکتاب را باز میکرد و برایمان حافظ میخواند بعد دست به دست میچرخید و هرکس میگفت نه تو بخوان، تو بهتر میخوانی. یاد آخرین شبی که همه جمع بودند و موقع رفتن یکی گفت آسمان خدا همه اش یک رنگه اما... آره انگار یک جاهایی فرق داره. 

 

نمیدونم واسه شما هم شده یا نه، یکبار وقتی شبکه مستند، آفتاب را روی دیوار خونه ای نشون میداد بدون اینکه حتی اون دیوار را قبلا دیده باشم یا بدونم مستند چیه، فقط از روی حس فهمیدم که اینجا شهرستان ماست!

_ این پست هدف خاصی نداشت فقط خاطره بود.

_ همیشه میگفتن این نیز بگذرد! نمیدونم چرا ایندفعه نمیگذرد! 

معتقد

از سرشب با لول کنترل کشتی میگیره، یکبار چسب میزنه بهش یک بار با دست تنظیمش میکنه و یک بار با پیچ گوشتی، یک بار رو به چپ و یکبار رو به راست و هر بار فحشی نثار ف میکنه! فکر میکنه ف باعث این مصیبت و بلکه سایر مصائبه! 

از در میاد داخل و میپرسه قرص داری؟ میگم چه قرصی؟ میگه سردرد! میگم سردرد های من با تو فرق داره میگه حالا نیگا کن دیگه! کدئین باشه. میرم سر کمد و اون گوشه کنارها چشمم میخوره به یک بسته استامینوفن اونم از نوع کدئین.

توی اتاق نشستم که دوباره صدا میرنه این چیه روی میز؟ میگم تخمه آفتابگردون! میگه واسه چیه؟ میگم واسه خوردن! چند لحظه بعد صدای شکستن تخمه میشنوم کلا معتقده که هر چیز مفتی را باید خورد حتی اگه بعدش مُرد!

ساعت 4:30 صبحه باز میره سراغ لول کنترل، یک اعتقاد دیگه هم داره یا شاید امشب پیدا کرده؛ ف اِشَکه! خیلی غلیظ هم اشکه!

تلگرامم را باز میکنم چشمم میخوره به saved messages! بازش میکنم و تا 2017 جلو میرم، خاطره ها یکی یکی زنده میشن، بعضی هاشون انگار گلوتو فشار میدن و به قلبت چنگ میزنن، همه اش سه سال گذشته، این همه فراز و نشیب واسه سه سال؟ من هم معتقد میشم که بعضی از افکار بعضی از خاطرات اِشَک هستن، حتی بدتر از ف که ساعت 4:30 صبح خواب را از چشمات میگیره.

 

در حال و هوای عشق

 

لحظه ی بی قراری فرا رسیده بود

زن سرش را پایین نگه داشت

 تا به مرد شانسی برای نزدیک تر شدن بدهد...

 ولی آن مرد قادر نبود... چون شجاعت نداشت...

زن برگشت و دور شد... 

❌ 

آن مرد روزهای ناپدید شده را به یاد می آورد

مانند نگاه کردن از یک پنجره ی غبار گرفته... 

گذشته چیزیست که او میتواند ببیند...

ولی نمی تواند لمسش کند... 

و هرچه که میتواند ببیند...

تیره و تار و در هم است... 

 

 

یک عاشقانه ی ناآرام

چند روزی میشه که فیلم جدید تنت ساخته ی نولان از روی پرده راهی بخش نمایش خانگی شده و کیفیت فول اچ دی روی سایت ها برای دانلود موجود شده. قبل از اون نسخه روی پرده را دانلود کردم اما حیف بود که ببینم پس صبر کردم تا نسخه اصلی بیاد بعد نسخه 480 را روی گوشی دانلود کردم اما باز حیفم اومد روی گوشیم ببینم پس نسخه 1080را روی سیستم دانلود کردم حالا باید حداقل سه ساعت وقت خالی پیدا میکردم که از دیدن فیلم نولان لذت ببرم اما مادامیکه دنبال این فرصت بودم چند روزی گذشت و همه  منتقدان سینما و فلسفه دان ها و اساتید اهل فن و ... فیلم را دیدن شروع کردن به تحلیل و بررسی موشکافانه فیلم و تیر آخر را هم استاد پشمک! در صدا و سیمای میلی زد و گفت نولان اصلا بلد نیست فیلم علمی تخیلی بسازه! 

خب بالطبع من هم از دانکرک اونقدر لذت نبردم و با این همه صغری کبری که دوست و دشمن چیدن خودم را آماده کرده بودم برای یک شلم شوربای بی سر و ته!

دیشب این اتفاق افتاد و بالاخره فیلم پلی شد! دقیقه دوازه بود که پاز را زدم، سانسور ناشیانه ی همچین شاهکاری یعنی مرگ فیلم! بله با اینکه فیلم نسخه زبان اصلی بود اما سانسور شده، بعد از این همه صبر! اما خدا بیامرزد پدر فناوری را! همه سایت ها را گشتم اما انگار همه از دست هم کپی کرده بودن، همه همان نسخه سانسور شده و از اون فاجعه تر نسخه دوبله شده بود. تا بالاخره رسیدم به سایتی که واقعاً باید بهش بگم پدر کاور و پوشش نامحسوس تویی! بقیه اداتو درمیارن! 

 و اما بالاخره بعد از اینهمه تلاش واقعاً ارزشش را داشت، نولان باز هم دنیای خودش را ساخته روایت عاشقانه اش را هم به روش خودش ساخته و در طی داستان چندباری گوش زد میکند که سعی نکنن خیلی از سیر غیرخطی زمان و ... سر دربیاوری! هدف نولان فقط یک چیز است و کل داستان را می توان در یک خط خلاصه کرد مثل خیلی از فیلم های شاهکار دیگه! فرقی نداره کجای دنیایی دیروز، امروز یا فردا! زمان رو به جلو میره یا رو به عقب یا متوقف شده، یک قهرمان هست که نه به خوشتیپی و خفنی جیمز بانده نه قدرت ماورایی سوپر من و اسپایدرمن رارداره اما برای حفظ اونی که دوستش داره میجنگه و حفظش میکنه به هر قیمتی! 

حالا دو ساعت و نیم وقت داری تا. فارغ از هیاهوی دنیا از یک عاشقانه اکشن و علمی تخیلی لذت ببری.

پی نوشت اول: باید خدمت همه عرض کنم که اول نسخه سانسور شدم را بریزید توی فرنگی و سیفون را بکشید و نسخه اصلی را دریابید. 

پی نوشت دوم:بهترین زمان ممکن برای تماشای فیلم توی سکوت شب هست با یک هدفون عالی که از ذره ذره موسیقی متن لذت ببرید. 

پی نوشت سوم: اونایی که میان میگن اینکار اصلا قابل مقایسه با کارهای قبلی نولان نیست کاملا درست میگن! بنظرم اینکار بیشتر عاشقانه است. 

 

عطر خاطرات

 

از اون روزها خیلی سال گذشته، من یک پسربچه شیطون و بازیگوش بودم که همیشه در مظان اتهام بود، اعضای خانواده هم خیلی جوانتر! از حال.

وقتی به خونه ی مادربزرگ میرفتیم یک اتاق روشن با پنجره های آهنی بزرگ رو به حیات داشتند که از مکان های محبوب من توی خونه مادربزرگ بود، اونجا در اصل اتاق مهمان بود، هر چه مهمان عزیزتر و راهش دورتر بود برای اقامت در این اتاق در اولویت قرار میگرفت (این یکی از قوانین نانوشته ی خانه بود) . پدربزرگ برای این اتاق سنگ تمام گذاشته بود و اتاق پر بود از کمد و ویترین و اشیاء دیدنی! اما من بیشتر به قسمت های مبهم و مخفی در کمد ها علاقه داشتم تا قوهای بلورین توی ویترین یا گلهای مصنوعی درون طبقه های چوبی که تا سقف رفته بود. این وسط آیینه ی چوبی و زیبای سفره عقد مادربزرگ هم روی میز بود که کنارش یک ادکلن جادویی مردانه با شیشه ای مشکی جا خوش کرده بود.  از وقتی فهمیدم ادکلن چیست همانجا بود اما ظاهرا هیچکدام از اهالی خانه به آن علاقه ای نداشتند و اتاق مهمان برای ادکلن شیشه مشکی حکم تبعید گاه را داشت تا حدی که خاله کوچیکه که به انواع عطر و ادکلن حساسیت داشت به اون لقب امشی (نوعی حشره کش قدیمی) را داده بود. تنها دوستدار این ادکلن نه چندان محبوب من بودم که در هر نوروز یا تعطیلات تابستان از راه میرسیدم و بی سر و صدا به سراغش میرفتم و چند پاف از آن روی سر و لباس خودم خالی میکردم و همزمان جیغ خاله کوچیکه بلند میشد و داد میزد کی رفت امشی زد! اما چاره ای برای نهی من ازین کار نبود و هربار راه کارهای جدیدی برای وصال ادکلن مشکی می اندیشیدم؛

یک روز گرم تابستان حوالی ظهر!  با خودم فکر کردم حتماً مرا می بینند که متوجه می شوند ادکلن میزنم، باید کاری کنم که مرا نبینند، پس وقتی همه برای فرار از گرما به کنجی خزیده بودند بی سر و صدا داخل اتاق رفتم و در را پشت سرم بستم و عملیات افتخار آمیز معطرسازی را آغاز کردم و بعد از چندین پاف متوالی حالا حس نیل آرمسترانگ را داشتم که برای اولین بار ماه را فتح کرده و پیش خودم گفتم به به چه عملیات بی نقصی، هیچکس متوجه نشد و آرام در را باز کردم تا از راهرو به بهار خواب بروم که ناگهان صدای جیغ اعتراض بلند شد! کی باز امشی زد؟ و من متحیر از اینکه چنین عملیات با ظرافت و دقیقی چگونه لو رفت؟ کدام خائنی مرا لو داده بود؟ حتماً باید یک گوش مالی حسابی بهش میدادم، اما فعلاً فرصت این کارها نبود باید از مهلکه میگریختم... و گذشت و گذشت.... 

بعد از اون همه سال امشب وقتی در محل کارم مشغول کار با سیستم بودم ناگهان آقا رمزعلی غیبش زد و شستم خبردار شد که بله باز هم به خانه امنش در موتورخانه رفته تا سیگارش را دود کنه. وقتی که برگشت بوی سیگار تمام اتاق را پر کرد، گفتم آقا رمزعلی....  با تعجب پرسید اییی، شما دیدی؟ از کجا فهمیدی؟ 

_____________________________________________

 

 

و این مهر هم خواهد مرد

 

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست

دارک

بعد از مدت ها که هیچ سریالی را دنبال نمیکردم، ماه پیش سریال پیکی بلایندرز یا نقابداران را شروع کردم و بعد از یک فصل چون شخصیت اصلی داستان یعنی کیلیان مورفی توی ذهنم هیچ وقت در حد و اندازه ی برایان کرانستون در برکینگ بد یا حتی ونتور میلر در فرار از زندان نبود بیخیال دیدن فصل های بعدی شدم و به پیشنهاد دوستان و تعریف هایی که شنیده بودم سریال آلمانی دارک محصول نت فلیکس را شروع کردم! 

سریال خیلی خوب شروع میشه و فصل اول هم خوب پیش میره اما از فصل دوم و یک جاهایی از فصل سوم پیش خودت میگی این همه پیچیدگی برای چی؟ هدف از دیدن یک سریال چیه؟ سرگرمی؟ درگیر شدن ذهن؟ القای افکار؟ فکر کردن به مسائل پیچیده و روابط عاطفی و اجتماعی و...؟ برای دیدن این سریال اول باید بدونید چه هدفی دنبال میکنید! اگه هدفتون فقط سرگرمی و لذت بردن از هیجان هست واقعا شاید این سریال اون چیزی نباشه که دنبالش میگردین و مثل من در پایان از این هزارتو خسته بشین و دیگه فقط برای رسیدن به انتهای داستان سریال را ادامه بدین. 

نمیخوام بگم سریال خوبی نیست یا نبینید و... نه باید ببینید و خودتون به نتیجه برسید. 

شاید شبیه کارهای کریستوفر نولان, inception  و interstellar باشه اما ماجرای نهایت دو ساعته با یک ضرب آهنگ جذاب و هیجانی کجا و سه فصل سریال کجا! 

قاب دلخواه خانه من

 

شاید این عکس برای خیلی ها بی معنی با‌شه یا در مقایسه با انتخاب سایر دوستان هیچ نوع جلوه بصری نداشته باشه اما برای من وقتی خسته از سرکار برمیگردم یک دنیا آرامش و دلگرمیه وقتی که میبینم پدر و مادرم خونه هستن؛ معنی این را کسایی میدونن که گاهی پدر، مادر و خانواده شون را گاهی تا یک سال نمیبینن. البته این عکس برای من زمانی جذابتر میشه که کفش های ناشناسی هم که کنار این کفش ها قرار میگیرن و میدونی که یک مهمون جدید و یک دورهمی خوب درپیش داری! :) معنی این را هم کسانی بهتر میدونن که توی یک شهر غریب باشن! 

ممنون از دوستای عزیزی که من را به این چالش دعوت کردن، پری، تسنیم و تیم بلاگردون بابت این ایده خوبشون. 

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه