خیلی وقت بودکه  یک فکری ذهنم را درگیر کرده بود چند ماه شایدم چند سال...!

نزدیکهای ظهر بود که برای چک آپ و سرکشی از تونل پایین رفتم، به مناسبت عاشورای حسینی کارگاه تعطیل بود و روی سکوی ساکت خلوت قدم میزدم و هنوز فکرم درگیر همون مشغله همیشگی بود!

چند تا از عایق کارها که باید کارشون را برای فردا آماده میکردن، داشتن از پله ها بالا میرفتن، گویا اونها هم اجبارا سرکار بودن. اما جز اونها صدای جلز و ولز جوشکاری هم میومد، از پله ها بالا رفتم و دیدم عبدالله داره جوشکاری میکنه، سلامی کردیم و رد شدم.

رفتم سمت رکتیفایر و پمپ را روشن کردم که یک کنجکاوی درونم گل کرد و دوباره برگشتم سمت عبدالله، هنوز داشت تند و تند پروفیل های بریده شده را به هم جوش میداد، پرسیدم کنترات گرفتی ؟ :) گفت نه باید هفتاد تا را جوش بدم، دستمزدم همون هفتاد تومانه!

پرسیدم جوشکاری را اینجا یاد گرفتی؟ گفت نه قبلا 8سال اسکلت ساختمون جوش میدادم؛ ولی پولمو به موقع نمیدادن واسه همین اومدم اینجا، الان هم دو میلیون طلب دارم. پرسیدم اینجا چی؟ پولتو به موقع میدن؟ گفت آره، هرقت بخوام میدن الان هم اون طلب دومیلیونیم را که بگیرم 8 آبان دیگه برمیگردم افغانستان!

پرسیدم با دومیلیون؟ مگه چقدر ارزش داره؟ با ذوقی گفت خیلی! باز پرسیدم یعنی چقدر؟ میشه باهاش خونه خرید؟

خندید و گفت نـــه ولی میشه باهاش 5 یا 6 تا گوسفند خرید؛ یک کم فکر کرد و دوباره گفت خونه دارم با پنجاه میلیون ساختم ولی الان صد میلیون هم نمیدم.  پرسیدم نکنه میخوای بری چوپان بشی؟ گفت نـــه یک باغ انگور دارم که الان بابام توش کار میکنه با چند تا گوسفند حالا که برم میخوام یک ماشین بخرم. پرسیدم چه ماشینی؟ گفت هر چی! پیکان باشه، فقط ماشین باشه. پرسیدم بچه داری؟ گفت آره ... بازدوباره با تعجب پرسیدم بچه داری؟ گفت نه هنوز، ولی زن دارم، تازه عروسی کردیم.

دیگه چیزی نپرسیدم و گفتم به کارت برس. گویا عبدالله از رویاهاش فقط یک ماشین مونده بود که اونو توی این روز تعطیل و عزیز اینجا کشونده بود تا انقدر دقیق از برنامه و هدفش بگه.

دوباره به سمت رکتیفایر رفتم و باز به این فکر میکردم که توی پنج سال آینده هدفم چیه و به کجا میخوام برسم.