الوعده وفا 2


- ما یک مـثال داریم که میگه: هرکسی را منع کردی خدا انگشت میکنه توی چشمت!  یک هفته پیش گفتم فلانی چطور همچین خطا و اشتباهی کرده و امروز دقیقا در فاصله همین یک هفته خودم همین خطا را انجام دادم.  انگار که خواب بودم یکدفعه بیدار شدم.

تا حالا همچین تجربه ای داشتین؟

پی نوشت: چند روز قبل دوستان توی نظرات فرمودن که خوندن وبلاگ توی گوشی سخته و این مشکل در قالب واقعا حس می شد، برای همین از کاربلدترین سایت در زمینه طراحی قالب کمک گرفتم و یک قالب ساده و بنظر خودم زیبا استفاده کردم.

پی نوشت 2: واای آمپول؟ پاستاریونی؟ میلیونر میامی؟خانم یایا؟ مارموز؟ آخه اسم فیلم قحطیه؟ حالا باز پیشونی سفید 2 خوبه!

تا حالا شده؟

تا حالا شده یکدفعه فکر کنی چقدر ساده ای؟ 
تا حالا شده دلت واسه خودت تنگ بشه؟
 تا حالا شده دنیا آور بشه رو سرت و بعد به روی خودت نیاری؟
تا حالا شده چیزی تو وجودت بمیره؟
شاید دنیا همینه، خراب کردن و از نو ساختن. 

چرخ فلک


چند روز قبل از صدای بغض آلود دوستی عزیز بغض کردم و دیشب از اشک های یک عزیز لبریز شدم  و امروز از اشک های مادرم سر رفتم، توی چند روز دو تا جوون مثل گل از دست دادیم. ظهر با ناراحتی مرخصیمو نوشتم تا برای ختم میثم راهی شهرستان بشم که یکدفعه رمزعلی با یک شلوار کردی با مارک آدیداس جلوم ظاهر شد. انگار یک بچه را را گذاشته باشی توی گلدون و براش سیبیل گذاشتی، نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. سخت ترین روزها هم میگذرن و ما نمیتونیم جلوی سرنوشت را بگیریم فقط میتونیم باهاش کنار بیایم.


نارنجی

اولین بار بهم گفته بودن ماشینِ سرویس سفید رنگه! راس ساعت 5:45 توی اون هوای سرد و گرگ و میش، سرخیابون منتظر بودم که یک مینی بوس توی شلوغی جلوم ایستاد، اما خب چون خاکستری بود اهمیتی بهش ندادم و چند لحظه بعد دیدم یک مرد پیشونی بلندِ(تقریبا تا فرق سرش) سیبیلو از پشت شیشه اشاره کرد سوار شو! خوب که دقت کردم دیدم رمزعلی خودمونه! سوار شدم و همون صندلی اول نشستم، توی سرویس چند نفر دیگه هم بودن که بنظرم درجه هوشیاریشون زیر چهار بود و تقریبا توی کما بودن، رمزعلی هم چند ثانیه بعد به شکل حیرت آوری بیهوش شد، جوری که واقعاً بنظر میومد مثل فیلما یکی از پشت زده توی سرش و بیهوش شده.
کمی بالاتر دوستانِ صمیمی راننده سوار شدن و احوال پرسی و شوخی های آبگوشتی و... شروع شد، راننده هم مثل آقا سروش! عادت داشت برای صحبت حین رانندگی به شخص مقابلش نگاه کنه و متأسفانه چون اون شخص مقابلش نبود مجبور بود بچرخه و به پشت سرش نگاه کنه و همین کار خاطره موتور سواری با سروش را برای من زنده میکرد!
روز بعد منتطر مینی بوسِ خاکستری بودم که یک مینی بوسِ راه راه سفید خاکستری جلوم ایستاد و با تعجب دیدم که باز همون آقای پیشونی بلندِ سیبیلو یعنی همون رمزعلی خودمون با حرکت شدید دست اشاره میکنه که سوار شو! نمیدونم چجوری ولی لحجه ی اردبیلیش و میزان شاکی بودنش از دست تکون دادنش پشت شیشه هم پیدا بود‌؛ که میگفت یالا سوارشو پسرررجااان!
اون روز متوجه شدم که ماشین سفیده و  از شدت کثیفی مایل به خاکستری شده و الان هم رنگ راه راهش بخاطر دستمال نیمه کاره ای بود که راننده صبح کشیده بود. البته رد روی ماشین طوری بود که بیشتر بنظر میومد یک آدم با پالتوی خیس بصورت رندوم خودشو مالیده به ماشین.
ایندفعه بعد از سوار شدن رفتم و صندلی آخر نشستم اما نه از ترس تصادف بلکه از ترس خفگی!
راننده روی ماشین یک بخاری بسته بود که تنظیم دماش مثل اجاق های قدیمی بود یعنی کلا روی 400 درجه فارنهایت تنظیم میشد و استارت میخورد و بعد حس میکردی همزمان چهارصد تا سشوار روی آخرین توان از نقاط مختلف بهت باد میزنه! ردیف اول تا رسیدن به مقصد نیم پز میشد و ردیف آخر کاملا گرم میشدن!
این آخر ماجرا نبود و رنگ اتوبوس توی اون برهه زمانی باز تغییر کرد و یک بار به لطف بتونه قرمز و سفید شد و دفعه بعد نارنجی شد و تا امروز نارنجی ماند!


لپ تاپ عزیز

خیلی وقته که دیگه برای بلاگ نویسی به لپ تاپم دست نزدم؛ از بالای کمد چپ چپ نگاه میکنه و میگه: فکر کن یک روز نباشم اونوقت آرزومو میکنی!

واقعاً میشه؟ دلتنگ لپ تاپت بشی؟ ولی آره حتماً میشه! مثل اولین ماشینم که موقع خداحافظی زیر سایه دیوار بغض کرده بود و زیر چشمی نگاهم میکرد یا گوشی موبایلم وقتی پشت ویترین مغازه برام دست تکون میداد و دلم براش تنگ میشد!

ما به چیزهایی که دوره ای همراهمون بودن وابسته میشیم، مثل ساعت، کیف، کفش و یا حتی یک کلاه اما این وابستگی با ورود یک جایگزین جدید به مرور فراموش میشه. 

ولی یک چیزهایی هستن که جایگزینی ندارن، فقط یکبار میان، میتونیم ازشون استفاده کینم، از بودن کنارشون لذت ببریم و بخاطر بودنشون قدردان باشیم. حواسمون به اینها خیلی باشه. 

یلدای ناتمام

شنیده بودم شب چله طولانی ترین شب سال است اما نمی دانستم که قرار است تا ابد تمام نشود! تو رفتی و تصویر اولین خنده ات در آن شب شلوغ هنوز با من است. تو رفتی و هنوز در آن شب چله مانده ام، گوشه ای نشسته ام و  ذل زده ام به چشمانت؛ راستی چشمانت مثل دریای شمال است در آخرین روز های شهریور، مثل دورنمای دماوند در هوای مه آلود؛ شوق تماشا و غمِ از دست دادن، غمِ نرسیدن. من اینجا نگرانم بدون تو، مثل کسی که قرار است دیگر هیچوقت نبیندت و تصویر آخرین خنده ات را روی تمام دیوار های این شهر بکشد. خنده هایت قصه هزار و یک شب است.

پی نوشت: این متن را لابلای نوت های گوشیم دیدم، که چند ماه قبل نوشتم. 

علی غصه

خدا بیامرز دایی اسد تعریف میکرد، قدیم ها یک علی بود که غصه همه را میخورد. اگه یکی سرش درد میگرفت و علی میفهمید غصه میخورد، اگه یکی پاش درد میگرفت علی غصه میخورد، اگه بارون میشد علی غصه اش میگرفت اگه آفتاب میشد علی غصه اش میگرفت، سرد میشد، گرم میشد، علی غصه اش میگرفت. واسه همین، همه صداش میزدن علی غصه!

یکی روز دیدن علی غصه، یک گوشه کز کرده و زانوی غم بغل گرفته. گفتن علی غصه امروز چی شده؟ گفت خر همسایه زاییده، ولی کره اش یک پا نداره! گفتن خب چه کارش به تویه؟ گفت اومدیم این خر خواست از کوچه رد بشه و نتونست به من گفتن بیا زیر پاشو بگیر؛ من که توان ندارم زیر پای خر را بگیرم...!

حالا حکایت علی غصه شده حکایت نگرانی این روزهای من!

_________________

مادر یعنی چراغ خونه یعنی گرمی شبای سرد و خنکی روزهای گرم.

_________________

عباس امروز مردی را معنا کرد، برادری را اثبات کرد، شاید توی تاریخ کسانی باشن که جلوی ظلم سرخم نکردن، اما تا پای جون پای برادرت وایسی خیلی حرفه! کربلا را عباس کربلا کرد. به امام حسین غبطه میخورم نه به شجاعتش، به یارانش، به ابوالفضلی که سالار لشگرش بود. 

یک کاری کن که میتونی‌!

_ بیاید یک کاری کنیم، اینکه وقتی از هر دری خسته میشیم فوری در بلاگمون را نبندیم! آخه این بلاگ چه گناهی کرده که اول از همه باید قربونی بشه‌! 

_خب یک کار مفید هم انجام بدیم، برای فهمیدن و فهمیده شدن و فهمیده شدن! مطالعه کنیم، لذتش دو چندان میشه!

کتاب! کلمه شیرینیه، نه؟ بیاید هر روز چند دقیقه، بدون سقف و بدون مرز! از خوندن کتاب لذت ببریم! نیازی نیست حتماً بگی n ساعت یا فلان قدر صفحه! فقط کافیه کتابی که دوست داری را دستت بگیری و چند تا صفحه اش را ورق بزنی، عمیق یا سطحی! اونوقت مثل یک دوست خوب دستتو میگیره و با خودش میبره! 

ایستاده نمیر!

شادی های این روزها مثل رد شدن از جلوی خنکای یک پاساژ است، کوتاه و گذرا و بعد سریع یادمان میرود، انگار که کسی نمیخواهد لبخند بر لب این مردم بنشیند و ماندگار شود. حسی نامعلوم بین بغض و عصبانیت، حس قربانی شدن، حس ضعف و سکوت! حس بی اعتمادی و خسته شدن از دروغ!

شاید این روزها بی حسِ زلالِ مادرانه، بی دستانِ گرم و قدرتمندِ پدر و دوستانی که گاهی مثل یک نسیم لابلای روزهایت می وزند؛ قابل تحمل نبود. 

فارغ از هیاهوی دنیا

از بیرون صدای بچه های همسایه میومد که مثل گنجشک جیک جیک میکردن، یا به زعم مادرم مثل کلاغ قار قار. پنجره را باز کردم و دیدم عباس و حمید و چند تا جغله دیگه دارن دوچرخه بازی میکنن. یکیشون که معلوم بود چیزی از بزرگترها یاد گرفته، گوشه ای ایستاد و زنجیرهای چرخشو وارسی کرد و بقیه هم به تبعیت از اون برای اینکه کم نیارن مثل مکانیک های فورمول یک مشغول وارسی چرخها شدن. عباس که از همه کوچکتر و تخستره مادرشو صدا زد که زنجیر چرخشو کارشناسی کنه، اون بنده خدا هم که میدونست چاره ای جز پذیرفتن نداره دستی به زنجیر زد و از قضا زنجیر مثل ماست شل بود و با اولین حرکت روی زمین افتاد! افتادن زنجیر همانا و بلند شدن صدای جیغ ویغ عباس همانا! عباس بچه ریز نقش و چشم تنگیه که همسایه ها عباس ژاپنی صداش میکنن، میگن وقتی عباس به دنیا اومده زیر ابروهاش فقط دو تا خط افقی بوده و چند هفته ای طول کشیده تا از پس خط های زیر ابرو چشمهاش هویدا شده. البته همسایه ها میگن عباس بیشتر از اینکه چشم تنگ باشه چشم گشنه است، کسی نمیدونه اینهمه میلِ به خوردنِ عباس از کجا میاد تا جایی که در خوردن با هادی که بالای صد کیلو وزن داره رقابت میکنه.
عباس آواهایی را که بیشتر به همون ژاپنی شباهت داشت تا فارسی را از ته حلق خودش خارج میکرد و من که از بالا شاهد استیصال و درماندگی مادر عباس بودم صدا زدم عباس دوچرخه ات را بزار توی پارکینگ بیا بهت بستنی بدم؛ انگار که انگار عباس تا همین چند لحظه قبل داشت زمین و زمان را به هم می دوخت، پرسید هاااااان؟ بستنی؟

_ اون دوچرخه نارنجی عباسه‌!

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه