رنگ خیال

باز شدن پنل بیان و مرکز مدیریت برام مثل اتاق کنترل یک سفینه فضاییه! دوست دارم باهاش از زمین و آدم هاش دور بشم .

 به اون سیاره هایی سربزنم که رنگ و بویی از خیال داره، یک دنیای جدید داره و کلی قصه های قشنگ. 

لیوان بابونه دم کرده را دست میگیرم و طعمش را با قند مزه مزه می کنم و از نوشیدنش لذت میبرم . ستاره های روشن را یکی یکی زیر و رو میکنم و هرجا که چراغی روشن بود فرود میام و لا به لای نوشته ها چرخ میزنم.

توی دنیای یکی برف میاد و از ذوق بالا و پایین میپره، توی سیاره بعدی یک اتفاق نو افتاده صاحب سیاره خوشحاله. توی سیاره بعد یک مادر یک گوشه کز کرده و منتظره انگار و ....  

نگذاریم دیگران دنیامون را خط خطی کنن، دنیامون را همون شکلی بکشیم که دوست داریم.

 

فقط...

چهره اش شبیه شوماخره که بعد از بیست دور چرخیدن با سرعت متوسط 350 کیلومتر درساعت دور پیست موناکو از ماشینش پیاده شده و قبل ازینکه بطری شامپاینش را باز کنه توی چشمام خیره شده، هنوز مطمئن نیست که این پیروزی را باید جشن بگیره یا سوار ماشینش بشه و بیست دور دیگه دور پیست بچرخه! 

اما من هنوز دارم به اتفاقات چندوقت اخیر فکر میکنم که چرا دیشب برای دومین شب غیرمتوالی با تی شرت و ‌‌شلوار گرم توی خیابان بودم با این تفاوت که دیشب دنبال پسری بودم که داشت میرفت و شب اول تر دنبال پسری بودم که داشت نمی رفت یعنی زخمی یک گوشه کنار اتوبان با موتور داغانش و لباس های خونی افتاده بود. دیشب پیش خودم میگفتم خب رفت که رفت بعدش برمیگرده اما شب اول اگه چند دقیقه دیرتر شده بود، توی اون رفتن دیگه برگشتی نبود.

 شب اول بین اون همه شلوغی آمبولانس و ماشین پلیس و موتور درب و داغان گوشه اتوبان حواسم پیش علامت خطر قرمزی بود که چند متر بالاتر نصب کرده بودم تا ماشین ها زیرمان نکنند، دیشب حواسم کجا بود؟ پیش پدر نگرانش؟ یا پیش پدرم که حالا کیلومترها از ما دور شده؟ پیش مادر نگرانش یا مادرم که در پله ها سرگردان بود؟ یا پیش برادرش که چشمانش پر از اشک بود و قسمم داد که نگذار برود؟ نمیدانم رفت و حریف رفتنش نشدم. 

به خودم آمدم بجای شوماخر مدیر جدید روبرویم نشسته بود، از متوقف شدن حرکت لبهایش متوجه شدم عرایضش تمام شده و حالا مثل بوقلمون منتظر پاسخی از من است تا باز بلولوق بلولوق کند، فقط سرتکان دادم تا صدایم تحریکش نکند، اما اینبار متوجه کلماتی شدم؛ ما اینو از شما میخواهیم! 

چه دل خجسته ای داری؟ نه نه جوابش این نبود، آهان! حتماً با مساعدت شما و همکاران شدنیه! بله. 

آقای شوماخر دوباره سمت ماشینش میرفت و با لبخندی روی لب گفت البته این همه ماجرا نیست و.... 

این روزها عجیب تر از همیشه شدم، شلوغم ولی بیصدا.

__________ ___________ ______________

مثل خواب این ساعتا شلوغم ولی بی صدا آره

 

میرم سمت روزای نو ازت نمیخوام بفهمی برو

 

فقط....

قهرمان

هیچ قهرمانی برای نجات تو از راه نخواهد رسید.

خودت قهرمان قصه خودت باش، قهرمانی که هیچوقت از پا نمیشینه، قهرمانی که همه نگاهها به اون ختم میشه، قهرمانی که آخر قصه میرسه به اون چه که میخواد! 

هیچ قصه ای یک قهرمان ترسو نمیخواد، هیچ قصه ای یک قهرمان منفعل و وامونده نمیخواد! 

قهرمان باش و به خودت افتخار کن. 

فردای بدون ما

سالهاست که زندگی توی این آب و خاک را به نگرانی گذراندیم، انگار که از خودمان اراده ای نداشته و منتظریم تا دیگران برایمان تصمیم بگیرند! مثل گله گوسفندی که نمیداند فردا قرار است گرگ به گله بزند یا شیر!  قرار است سیل گوسفندان را ببرد یا زیر آوار آغل بمانند...  شاید سرنوشت گله گوسفند همین است، همیشه قربانی بودن! کاش گوسفند نباشیم! 

____________________________________

از بچگی اسممان دنبال هم می آمد و اسم جدایمان برای کسی مفهومی نداشت با اینکه یکسال کوچکتر بودم اما مثل دوقلو های به هم چسبیده بودیم، غمگین ترین روز کودکیم وقتی بود که صبح اول مهر بیدار شدم و دیدم خواهرم توی خونه نیست، همه جا را گشتم و از مادرم سراغشو گرفتم! رفته بود مدرسه اما تا ظهر برمیگشت. از آن روز ها بیشتر از بیست و سه سال گذشته و حالا امشب که تمام وسایلش را از اتاقش جمع میکرد میدانستم که فردا دیگر تا ظهر برنمیگردد و اینبار باید به جای خالی اتاقش عادت کنم. 

_____________________________________

این ماه بارها و بارها نوشتم، از تولدم، از سی سالگی، از کار، از اتفاقات تازه از تلاش های دو باره و دوباره، از شوق سفر، از آدمها و غیر آدمها! اما منتشر نشد تا امشب. 

کرم

تا حالا شده یک چیزی را خیلی زیاد بخواهید؟ حالا با دلیل یا بی دلیل و فکر کنید حتما لازمه که اونو داشته باشین تا آسوده خاطر باشین و تمام فکرتون ناخودآگاه به سمت اون کشیده بشه. مثل نیاز به یک وسیله، یک کفش، یک ساعت، یک ماشین یا نیاز به انجام یک کار نیاز به سفر، یک خوراکی، یک کتاب یا یک آکواریوم، یا هر چیز دیگه ای! اونوقت چیکار میکنین؟ زمین و زمان را به هم میدوزین تا بهش برسین یا شرایط را می‌سنجید و اگه ضروری نباشه بیخیالش میشین؟ 

من اصولا آدم محافظه کاری هستم و همیشه فکر میکنم که آیا ممکنه بعدا پشیمون بشم یا نه! اما کارهایی هم هستن که اصلا به هیچ چیز جز حس خوبی که از انجامش میگیرم فکر نکردم و انجامش دادم و پشیمون هم نشدم. 

عنوان را درست خوندین بله، کرم! واقعا چیزی که مد نظرم هست بیشتر به همین عنوان میخورد تا چیز دیگه ای.

آخرین جمعه تابستانی

تمام طول هفته را منتظری تا جمعه برسه، چه روزهای پرکار و پر تنش و چه روزهای آرام و بی صدا. فکر میکنی جمعه روز خاصی هست، یک اتفاق نو رخ میده، یا کلی استراحت میکنی و خستگی کل هفته از تنت درمیره اما جمعه میرسه و تازه دلتنگ روزهای هفته میشی! شاید واقعا جمعه ها هیچی نداره جز دلتنگی. جمعه ها سوت پایانه، جمعه ها آخر جاده است!

اما با این حال روزهای هفته با یک دلخوشی سپری میشه، دلخوشیه رسیدن جمعه ای که تو میخوای!

دینگ

پیام را باز کردم، یک فیلم کوتاه چند ثانیه ای! زیرش متنی فوروارد شده : "سلام عزیزم عید نودوهشت است حسین وشکیبا رفتندطبقه خودمان هنوزهمان طور مانده فرقی نکرده!"
توی ذهنم میگردم دنبال اسم شکیبا اما پیدایش نمیکنم! حسین؟ حسین که زیاد است یکی دوتا نیستند. کدام حسین؟ 
چشم هایم را ریز میکنم و فیلم را اجرا میکنم، دختربچه ای کنار راهرو ایستاده و مردی با صدای نا آشنا میگوید: شکیبا؛ خونمون را دیدی؟ ما بیست سال اینجا زندگی کردیم. و دختر با لحنی شیرین جواب میدهد: بللللللهههه! بابا الان مامان اعظم داخل نیست؟! و حسین جواب میدهد: نه!.... 
دوربین میچرخد سمت راهرو و درها و من پرت میشوم در زمان به بیست و سه سال قبل! حالا یادم آمد حسین باجلان! پسر بزرگ آقای باجلان، همان که با پوست هندوانه ای که از دست من افتاده بود بینایی یک چشمش را از دست داد. آن روز را یادم نیست اما خاطره اش را بارها و بارها از مادرم شنیده ام؛ سعید و علیرضا پوست هندوانه را برمیدارند و از روی شیطنت و بچگی به سمت حسین پرت میکنند و آخر سر معلوم نمیشود که کار کدام شان بوده اما چشم حسین ضربه دید و بعد از مدتی بیناییش را از دست داد. 
از حسین فقط همین را یادم مانده اما از آن راهرو از آن خانه ها و آدم ها! میشود یک سریال ساخت. از خانه آقای قهری، پسرش آرش و دخترش ندا و خانوم قهری! آرش از من بزرگتر بود و همیشه توی مدرسه میگفتم دادشمه! خانه آقای کریم با دخترهای دوقلوش که همیشه عکس تولدشان را توی آلبوم عکس میدیدم و نمیدانستم من در آن تولد چه میخواستم! کنار دختر زشت آقای آذری(خدا را شکر دیگر هیچوقت ندیدمش). خانه آقای باجلان هم در همان طبقه بود، عرب بود، خانومش صداش میکرد حشی که مخفف حشمت بود، پسر دیگرش را هم صدا میزد متی که مخفف مهدی بود( هنوز هم قائده این یکی را که خیلی هم باب است نمیدانم)، حسین را هم که می شناسید و  اما پسر کوچکشان علی که همبازی من بود و بهش میگفتم علی کوچولو ( همان علی کوچولو یک مرد کوچک...) بعد ها فهمیدم که علی کوچولو یکسال هم از من بزرگتر بود اما چون لکنت زبان داشت و شیرین حرف میزد برای من همان علی کوچولو ماند. همه خاطرات علی تعریف کردنی نیست، یک روز آمده بود جلوی در و به مادرم میگفت خاهه خاهه (خاله) آیاویوووو!... 

حالا همه آن بچه ها بزرگ شدن، ازدواج کردن و حتی خودشون حالا بچه دار شدن! 

حالا اون ساختمون درب و داغون شده اما هنوز سرپاست و یک دنیا خاطره توی دل خودش داره. 

 

دریاچه


پیشنهاد میکنم یکی از شبهای هفته به جز پنج شنبه جمعه که جوجه بازها هجوم میارن، برای تفریح به دریاچه چیتگر برید و از تفریحات مهیجش استفاده کنید و توصیه میکنم اصلا سمت خرید یا غذاخوری های گرون و بی کیفیتش نرید. قایق تندرو را فراموش نکنید اونم توی تاریکی و خنکای شب عالیه. هرجا هم خسته شدید میتونید منتظر اتوبوس برقی بشین تا ادامه مسیر را سواره طی کنید. 


پویش

من اینجا را یجورایی خیلی دوست دارم، برام مثل یک خونه درختی یا غاری که توش با یک عده از دوستات جمع میشی میمونه. 

اما یک خصوصیت عجیب دارم اونکه وقتی چیزی را دوست دارم و باهاش راحتم، خیلی علاقه ای به تغییرش ندارم؛ بیان در طول این سالها تغییرات خوبی داشته و یک سری امکانات اضافه کرده که خیلی کمک میکنه و الان یک پنل حرفه ای و روان داره. 

تنها چیزی که هست اینه که برای خیلی هامون اینجا یک غار مخفیه، یک دفتر خاطرات چندساله! بهترین چیز حفظ اینجا در امن ترین حالت ممکن هست. 

یک خواسته هم از بیان دارم، یک قرار تنظیم کنن، یا معرفی از خودشون بگذارن و خط و مشی کاریشون را مشخص کنن تا بدونیم کیا برامون انقدر زحمت میکشن و این مسیر تا کجا ادامه داره. 

و اما حرف آخر؛ ما هم در مقابل برای حفظ اینجا باید کمک کنیم چه مادی چه معنوی! 

پی نوشت: ممنون از فاطمه خانم عزیز که من را دعوت کردن. 

Lies

شاید بتونی به همه دروغ بگی اما به خودت نه! پس بهتره با خودت روراست باشی. 

تو اونقدر قوی نیستی که بتونی جلوی یک سری اتفاقات را بگیری پس بهتره چشماتو باز کنی و باورشون کنی. 

تو هم گند میزنی، مثل خیلی دیگه از آدمها پس بهتره به خودت سخت نگیری. 

پایان قصه یعنی مردن، اگه میخوای زنده باشی بهتره یک داستان جدید را شروع کنی یک داستان قشنگتر. 

------------------------------------------------

آخرین سنگر سکوت نیست، آخرین سنگر بلاگه :) 

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه