باران




صدای
شرشر با
رون،خنکی هوا، عطرِ ذغال نیم سوخته و زمین زنده از قطره های باران، یک نفسِ عمیق! بلیط رفت و برگشت به روزهای خوش کودکی، باغستان های جهرم،عطر درختان نارنج، پرتقال و لیمو! دویدن روی زمین خیس و گلیِ باغ، خندیدن، ذوق و شوق کودکی. زندگی همین لحظه های ریشه دار، همین لحظه های عمیق است.

قضاوت

همیشه معتقد بودم که نباید آدم ها را قضاوت کرد اما چند روزه یک سوال بدجوری ذهنمو مشغول کرده؛ ته خواسته هات، ته آرزوهات همین بود؟

فکر میکردم یک عمر دنبال یک قصر طلایی می گردی اما آخر به یک دیوار خرابه که تاب ایستادن مقابل باد را هم نداره تکیه کردی.... یا شاید هم نه! اون دیوار به تو تکیه داده؟ نمیدونم! اما کاش اون دیوار روی سرت آوار نشه.

-----------------------------------------------------------------------------------

یکجوری نظام طبیعت به هم خورده که فکر نمیکنم دیگه شاعرا هم ذوق شعر گفتن داشته باشن، نه زمستون ها برفی و یخبندونه، نه بهار ها خنک و پر از گل و بلبل! میخواستم از سرمای زمستون و امید به بهار بنویسم :/ دیدم زمستونش اونقدرا هم زمستون نیست و بهارش هم چندان توفیری نمیکنه! پس خلاصه بگم به آینده امیدوارم .

رموز خفیه


کارگرانی که چهار ماهه حقوق نگرفتین، چند ماه دیگه تحمل کنید مثل مرتاض های هندی به رموز خفیه و اسرار غیبیه عالم پی می برید. 

تازه شنیدم بعضی مرتاض های هندی تا هفتاد سال هوا میخورن، شما چیتون از هندی ها کمتره؟ هوا هم که این همه چیز قاطیشه، مونوکسیدکربن، دی اکسید کربن، سرب و...

----------------------------

ما هم میگیم، ترامپ خفه شو، ما هم با این نا آرامی و آسیب به اموال عمومی و... مخالفیم. اما کاش یک راهی پیش پای مردم میگذاشتین، قبل از این که دشمن ها راه اشتباهو  پیش پاشون بگذارن.

-----------------------------

دو هفته است که ناچاراً با شرکت تصویه حساب کردم و در تکاپوی جستن کارم مثل چهار سال پیش توی زمستون! 

یعنی مهلت میده؟

شنیدنِ صدای پارس سگ ها از پنجره اتاقم، تصویری از سالها پیش را برایم زنده میکرد همان شب کذایی در شیراز که همه حیوانات از سگ و گربه به صدا درومده بودن. نیمه شب زلزله سختی اومد و کومره سرخی در چند کیلومتری شیراز با خاک یکسان شد. 

بیدار شدم و به مادرم گفتم: به گمانم امشب زلزله میاد. در جوابم گفت: من هم شنیدم، شاید! گفتم: لباس های گرمتون را بگذارید سردست؛ لبخندی زد و گفت: یعنی مهلت میده که لباس گرم بپوشیم؟

الله اعلم! 

راستی چی شد؟

تلویزیون را روشن میکنم میزنم شبکه دو سریال ببینم، یک کارگاه نجاری که رو به ورشکستگی رفته، یک نفر که میخواد درستش کنه اما نمیشه، جنگ و دعوا بین نیروها، جنگ با زن برسر بچه دار شدن و حتی خرید یک گونی برنج، بحث تلفنی با برادر بر سر بیکاری با مدرک لیسانس و معدل بالا، بی پولی برای خرید برنج و...(این قهرمان قصه است تازه)، (نفر بعدی یک کارگره) خواهرش زنگ زده و میگه بابا مریضه و باید بیاد تهران عمل کنه و اون میگه یک 200،300 تومانی دارم...!
به قول مادرم غمباد آوردم با این هم محتوای سریال های این روزهای صدا و سیما.  یادمه قدیما، هرشب یک یا دو تا سریال طنز از شبکه دو و سه پخش می شد و صدای خنده توی همه خونه ها بلند بود، اما چی شد که مشکلات این روزها از لابلای فیلم های صدا و سیما هم نشت کرد؟ 

دنیا


زندگی توی این دنیا چیز عجیبه، هم مثل یک حباب پوچ و بی ارزشه و هم مثل یک مروارید زیبا و با ارزشه. وقتی بهش دل می بندی، خدا بهت نشون میده چقدر خالیه و وقتی میبنی و میگذری! اون موقع میفهمی چقدر زیباست. 

عکس ها

عکس ها گاهی خوب نیستن، زیبایی ها و زشتی های انسان ها را نشان نمیدن، عکس ها گاهی دروغ میگن. 

دروغ مهر

هفته پیش بود، داشتم فکر میکردم آخرین بار کی بود که دروغ گفتم، ولی یادم نمی اومد! به خودم مغرور شدم فکر کردم چه شخصیت فرهیخته و فرزانه ای هستم و برای اینکه خلق الله هم از معرفتمان آگاه شود، منتش را سر دوستی هم گذاشتم! با افتخار گفتم که تا بحال به تو دروغ نگفته ام، انگار شاخ غول شکسته باشم و بهش لطف کردم. 
توی این هفته سه بار دروغ گفتم چه با مصلحت چه با هر نوع کلاه دیگری! حس مسکن مهر را دارم، نیتم خیر بود اما خراب شد. 

گرما در پاییز گیلان

یک چیزی توی وجود آدم ها هست که من بهش میگم خَرِ درون! این خر درون وقتی که بیدار میشه دو دستی یقه آدمو میچسبه. معمولا یک چیزی میخواد ولی دقیقاً نمیدونه چی! چاره ای هم نیست باید خواسته اش عملی بشه وگرنه رَم میکنه و همه را زخمی میکنه.

هفته پیش خر درونمان بیدار شده بود، صبح چهارشنبه بود، وقتی هیچکس از خانواده نتونست همراهم بیاد، کوله ام را برداشتم و خرت و پرت هامو ریختم توی ماشین و حرکت کردم. سرکوچه گوگل مپ را باز کردم و سرچ کردم گیلگمش!

تماس گرفتم، فقط برای چهارشنبه شب جا داشتن و رزرو کردم. گفتن سعی کن قبل از تاریکی خودت را برسونی و چکمه، پانچو و لباس گرم و پول نقد هم همراه داشته باشید چون اونجا هیچ کارتخوانی نیست! 

تا حالا هیچ وقت با ماشین شخصی شمال نرفته بودم اونم تنهایی! تنها چیزی که میدونستم این بود که باید پامو بگذارم روی اون پدال سمت راستی و فشار بدم. تهران، کرج، قزوین... برای ناهار و بنزین و... توی یک رستوران بین راهی ایستادم، چشمم خورد به یک مکانیکی، دادم باد چرخ ها را تنظیم کرد، آب و روغنش هم که میزون بود؛ تقریبا فقط همون چیزهایی که وقتی سوار اسب هم میشی بهشون دقت میکنی و حرکت کردم به سمت رشت. 

آدرس این بود بعد از عوارضی رشت، دومین خروجی.... اولین تونل را که رد کردم، بوی شمال احساس می شد! بوی جنگل، رطوبت، درختها، اکسیژن... نم نم بارون روی شیشه میزد و هر از چند ثانیه برف پاکن یک دور میرفت و برمیگشت. 

از منجیل و رودبار که رد شدم یک گوشه کنار جاده ایستادم، فلاسک را برداشتم و لیوان فیروزه ایم را پر از چای تازه دمِ لاهیجان کردم، صدای قپ قپ فلاسک و بخار چایی توی اون هوای ملس یکی از بهترین جاهای سفر بود.

 چند تا خانواده هم ایستاده بودن برای صرف ناهار که دو تا سگ ولگرد دورشون میچرخیدن، باقیمانده غذای ظهر که توی ظرف کاغذی بود را جلوشون گذاشتم و سوار شدم، دیگه نزدیک بودم،روی نقشه مثل یک مثلث متساوی الساقین بود که باید ده کیلومتر روی یک ساق بالا میرفتم، از روی سفید رود رد میشدم و ده کیلومتر از روی ساق دیگه برمیگشتم! 

عوارضی را که رد کردم بعد از جیگرکی ها یک پل بود که روش دو تا ماشین با زحمت از کنار هم رد میشدن.

 همونجوری که توی آدرس نوشته بودن شش کیلومتر اول آسفالته و چهار کیلومتر بعدی شوسه بود. خورشید داشت کم جون میشد و از ابتدای مسیر خاکی دیگه درخت ها راه را به نور خورشید میبستن، سر دوراهی حس شخصیت های کارتونی را داشتم که مسیر تاریک سمت چپی را انتخاب میکنن. چند تا بچه روستایی از کنار جاده آروم آروم به سمت خونه هاشون میرفتن، یک مرد از روبرو می اومد و زیر لب بهم سلام میدادن. 

بالاخره رسیدم، یک در نرده ای و یک سرازیری که به گیلگمش می رسید، توی اون هوای گرگ و میش منظره زیبایی بود که تا حالا تجربه نکرده بودم. 

بعد از پذیرش کوله ام را گذاشتم توی اتاق و رفتم زیر آلاچیق کنار دو سه تا خانواده نشستم، مرد جوانی که داشت چای آتیشی میریخت گفت چایی بریزم برات؟... دختر کوچولویی که آخر اسمش را نفهمیدیم لبخند روی لب هممون آورده بود و پُلی شد برای ارتباط من با زوج جوانی که  خیلی زود با هم صمیمی شدیم، شایان و شیوا، زوج جوانی که از هر فرصتی برای سفر استفاده میکردن. 

هوا کم کم سرد مبشد و صحبت های من و شایان گرم، برای همین به داخل لابی رفتیم تا دور هم بشینیم! 

دور یک میز دو تا پسر با یک دختر جوان نشسته بودن و جلوشون بازی جنگا بود. مهدی و حیان و آوا‌!  هر سه شون معماری خونده بودن و سمپاد بودن! حالا از منِ خنگ و شایان و شیوا( اونام سمپاد) خواستن که جنگا بازی کنیم. خوبیش این بود که جاهای سختش از من رد شد و برج زیر دست شیوا و حیان فرو ریخت.

بعدش نوبت به مونوپولی رسید، جالب بود که سمپادها علاوه بر هوش خوب شانس خوبی هم دارن، من و شایان همون اول بازی باختیم، بعد هم مهدی و آوا! و تا ساعت 11:30 شب رقابت بین ملاکان مونوپولی یعنی حیان و شیوا ادامه داشت! صدای خنده هامون اونقدر زیاد بود که بقیه هم جذب میز ما میشدن و آخر به تساوی رضایت دادن... 

بعد از یک میرزا قاسمی خوشمزه و نوشیدن دوباره چای دور همی کنار آتیش به اتاقم رفتم تا برای فردا استراحت کنم. 

پی نوشت: اونجا یک چکمه تر و تمیز بهم دادن که خیلی لازم بود. 

پی نوشت: عکس ها را شب میگذارم، چون باید حجمشون را کم کنم. (گفته بودم شب، نگفته بودم که چه شبی! بالاخره شد!)

پی نوشت: وقتی پیرمرد یا پیرزنی بعد از عمر طولانی فوت میکنه و به بازمانده ها تسلیت میگی و طلب صبر میکنی میشه با یک لبخند جواب داد، اما وقتی پدر و مادری فرزندشو از دست داده، خانواده ای که داغ دیده و مردمی که درد کشیدن... نمیدونم، نمیدونم... هیچی نمیشه گفت... 


راه

راه، مسیر، جایی برای رفتن! هدف همیشه رفتن بوده، گاهی برای رسیدن و گاهی فقط برای رفتن.
پاهایش در غُل و زنجیر بود، سایه اش زمین را چنگ میزد و دلش فریاد میزد نرو؛ نشد که زنجیر را از پایش باز کند، کشان کشان رفت،  دلش را روی زمین کشید و رفت... این بار رفت برای رفتن! بدون مقصدی معین، رفت برای خودش! 
برای خودت بودن سخت است، اگر نبود نمی‌گفتند بنی آدم اعضای یکدیگر است. سر بخواهد برود و پا نخواهد که نمی شود رفت! باید پا هم رضا بدهد.
سرد بود، ساکت بود، اما خودش بود! خودش که بود گرم بود،  می خندیدند. 

قصه شروع شده بود و باید ادامه پیدا میکرد، قصه بی ته که نمی شود پس تا آخر قصه را رفت خط به خط، پایانش معلوم بود اما هدف پایانش نبود. پایانش از آغاز هم معلوم بود، اصلا پایانش همان آغازش بود.

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه