خدا بیامرز دایی اسد تعریف میکرد، قدیم ها یک علی بود که غصه همه را میخورد. اگه یکی سرش درد میگرفت و علی میفهمید غصه میخورد، اگه یکی پاش درد میگرفت علی غصه میخورد، اگه بارون میشد علی غصه اش میگرفت اگه آفتاب میشد علی غصه اش میگرفت، سرد میشد، گرم میشد، علی غصه اش میگرفت. واسه همین، همه صداش میزدن علی غصه!

یکی روز دیدن علی غصه، یک گوشه کز کرده و زانوی غم بغل گرفته. گفتن علی غصه امروز چی شده؟ گفت خر همسایه زاییده، ولی کره اش یک پا نداره! گفتن خب چه کارش به تویه؟ گفت اومدیم این خر خواست از کوچه رد بشه و نتونست به من گفتن بیا زیر پاشو بگیر؛ من که توان ندارم زیر پای خر را بگیرم...!

حالا حکایت علی غصه شده حکایت نگرانی این روزهای من!

_________________

مادر یعنی چراغ خونه یعنی گرمی شبای سرد و خنکی روزهای گرم.

_________________

عباس امروز مردی را معنا کرد، برادری را اثبات کرد، شاید توی تاریخ کسانی باشن که جلوی ظلم سرخم نکردن، اما تا پای جون پای برادرت وایسی خیلی حرفه! کربلا را عباس کربلا کرد. به امام حسین غبطه میخورم نه به شجاعتش، به یارانش، به ابوالفضلی که سالار لشگرش بود.