هوا گرم و نیمه ابری بود، در مسیر ابیانه بودیم و تا نیمه های راه هم هنوز مطمئن نبودیم که راه را درست میرویم یا نه اما ناچار بودیم به نقشه و مسیریاب اعتماد کنیم. از کنار نیروگاه اتمی که گذشتیم مطمئن بودم که دیگر وسط ناکجا آباد هستیم و تا چشم کار میکرد هیچ موجود زنده ای دیده نمیشد و فقط نگرانیم از این بود که وارد منطقه ممنوعه شده باشیم و با موشک بزننمون.

بالاخره تابلوهایی از دور هویدا شد که بالاش نوشته بود ابیانه  22 کیلومتر! 

مسیر پیچ در پیچ و زیبایی که منتهی میشد به روستای ابیانه، جاده کم کم شلوغ شد و ماشین هایی هم با شتاب برمیگشتن. در ورودی ابیانه از هر ماشینی مبلغ ده هزارتومان ورودی دریافت میکردن که در نوع خودش جالب بود. کنار این ورودی تپه های بود که داخلشون دخمه هایی شبیه غار حفر شده بود، که هر کدام یک در و یک هواکش از بالا داشتن، که میگن متعلق به آدم کوچولو ها بوده! 


 به ابیانه رسیدیم و با زحمت در ابتدای روستا یک جای پارک پیدا کردیم و راهی روستای دیدنی و زیبای ابیانه شدیم.

باغهای نیمه عریان، با درختان تازه شکوفه داده، نسیم خنکی که میوزید و خبر از بهار میداد. دیوار های کاه گلیِ رنگ شده، سنگ فرش های زیبا و قدیمی و چیزی که شاید هویت این روستا باشه، لباس های سنتیِ رنگ و وارنگ زنان و شلوارهای گشاد و عجیب مردان. همان تصویر زیبایی که در ذهن داشتم.

 راستی این لباس های زیبا را کرایه هم می دهند که در پایین می بینید سه خانم با یک عکاس برای ساعتی این لباس ها را کرایه کرده اند.


یکی از عکس هایی که خیلی دوست دارم، این خانواده ابیانه ای است که مادربزرگ همچنان امیدوار بدنبال قطره ای نفت در بطری خالی میگشت و پسرک به دنبال خوراکی و مادر خانواده هم زیر چشمی حواسش به لنز دوربین ما بود.


همه به دنبال این زیبایی ها در ابیانه میگشتند و من به دنبال نانوایی :/ این ابیانه لامصب نانوایی ندارد، مثل تهران که انار ندارد. ناگهان باران نم نم شدت گرفت و همه مسافران به چشم برهم زدنی متفرق شدند.


ابیانه را با همه قشنگی هاش تنها گذاشتیم و همچنان به دنبال تکه ای نان روستا به روستا میگشتیم تا بالاخره برای اولین بار در عمرم از دیدن نان داغ بسته بندی در یک بقالی به وجد اومدم :) املت بدون نان که نمی شود!


پیشنهاد: همیشه در سفر علاوه بر پیک نیک؛ طناب(برای کندن بوته های خشک خار)، نفت و فندک و ... به همراه داشته باشید تا بتوانید یک بار غذای روی آتش و چایی ذغالی را تجربه کنید.

بعد از ناهار سر دوراهی یزد و اصفهان من پشت فرمان بودم و خانواده بر سر اصفهان و یزد هنوز به نتیجه نرسیده بودند و نگران جایی برای شب ماندن در یزد بودند و اصفهان را انتخاب کردند؛ برای همین سر فرمان را به سمت یزد کج کردم :/ دیکتاتور هم خودتونید، آدم که به  خاطر یک جای خواب برنامه اش را عوض نمیکنه.