سوار تاکسی شدم، راننده کلاهی سیاه و کاپشنی چرم به تن داشت که بی شباهت به قالپاق دزدهای فیلم های آمریکایی دهه هشتاد میلادی نبود.شروع حرکت تاکسی بیشتر شبیه استارت ترن هوایی بود که ته دلت خالی میشه و میفهمی چه غلطی کردی ولی دیگه جای پشیمونی نیست و فقط میتونی از گناهانت توبه کنی.  آهنگ امان امان از دل من معین در حال خوندن بود و با سرعتی مثل فیلم تندتر سریع تر از لابلای ماشین ها رد می شدیم و پیرمرد ریزنقشی کنارم نشسته بود که نمی دانم چطور توی این شرایط روی شانه های من مثل ژولیت به خواب خرگوشی رفته بود و با هر ترمز به رکوع می رفت و با هر شتاب گرفتن برمی خواست. پیرمرد انگار که جی پی اس داشت و به محض نزدیک شدن به مقصد بیدار شد و کرایه اش را حساب کرد و پیاده شد و بقیه مسافرها هم چند ثانیه  بعدتر پیاده شدند.  به نظر میومد که راننده تا اینجا رعایت حال پیرمرد و اون خانمی که جلو نشسته بود را کرده و حالا حس خلبانی را داشت که از برج مراقبت اجازه پرواز گرفته و در حال شتاب گرفتن برای تیک آف هست.  از دور ساحل امید را دیدم و اول یک سجده شکر کردم و بعد گفتم من زیر اون پل پیاده میشم... .