نزدیک های شهرک غرب بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد، فکر کردم اجرایی های مترو باشن که میخوان خبر رسیدن بازدید کننده ها را بدن.

گوشی را برداشتم که رد تماس بدم، دیدم مادره! 

گفتم سلام، جانم مامان ؟ 

گفت محمود جان میتونی یک بلیط هم برای خودت و خواهرت بگیری؟

کمی مکث کردم و گفتم..........تمام شد؟

نفسش را بیرون داد و گفت نزدیک های صبح مادربزرگت به رحمت خدا رفته.

هوا مه آلودشد، گفتم باشه عزیزم... بقیه جمله هام توی یک بغض گم شد.

رسیدم کارگاه کلید ها را تحویل دادم و به بچه ها گفتم تا یکشنبه نمیام ...

تمام تلاش های چند وقته به هدر رفت و پدرم نتونست برای آخرین بار مادرش را ببینه. نزدیک های ظهر بود که رسید فرودگاه امام، وقتی دیدمش لبخند زد، انگار که خیالش راحت شده، که پیرزن دیگه سختی نمیکشه ..... بلیط ها را برای 19:45 شیراز اوکی کردم.