صبح تاسوعا؛ هوای تهران بارونی بود ولی از پنجره صدای دسته های عزاداری شنیده میشد و ما هم مثل سال گذشته از خونه خارج شدیم و رفتیم سمت امامزاده زید اما بخاطر بارندگی نه توی خیابون دسته ای بود و نه توی امامزاده! محوطه خلوت بود و عده ای هم توی صحن مشغول زیارت بودن واسه این که دست خالی برنگردیم زیارت کردیم و دوباره برگشتیم همان مسجد سرکوچه.

دسته های کوچک زنجیرزنی توی کوچه پس کوچه های محله میگشتن و گاها توقف میکردن و کسانی که نذر داشتن قربانی میدادن یا بین عزادارها چایی و شربت و ... میگردوندن.

مادرم که 363 روز از 365 روز سال را غذا میپزه توی این دو روز، بد میدونه که توی خونه ناهار درست کنه و هیچ سالی هم از کرمِ امام حسین بی نصیب نمی مونه.  اون روز هم رفتیم جایی که نذری میدادن، با این که گفتن غذا تموم شده در را باز کردن، مادرم رفت داخل و با یک ظرف غذا برگشت و گفت بریم !

شب عاشورا( همون تاسوعا شبش)، مادرم نشسته بود تا سریال محبوبش را بعد از دو هفته ببینه! ولی وقتی دید تنها دارم میرم، فوری تلویزیون را خاموش کرد و حاضر شد تا با هم بریم . رفتیم مسجد محل، می خواستم نماز بخونم اما جای کافی نبود و همه حلقه زده بودن و گرد شبستان میچرخیدن و سینه میزدن، یکی از هم محلی ها جا باز کرد و اشاره کرد که بیا تو ...

 اما...

صبح عاشورا؛ انگار با همه صبح ها فرق داره و همه چیز یک حال و هوای دیگه داره. بارون و آفتاب با هم بود و هوا خیلی خوب بود. آبجیم هم که کارشو توی بخش اقتصادی یک روزنامه شروع کرده اونروز اولین روز کاریش بود و قبل از ما از خونه رفت بیرون.

امروز اما صحن امامزاده زید پر از دسته های عزاداری بود که از محله های اطراف میومدن، دور حرم میچرخیدن و از در کنار خارج میشدن. یکی از مهمترین چیزها توی هر دسته و هیئت، علم و بیرقه که هنوز دلیلشو نمیدونم چرا باید همچین چیز سنگین و خطرناکی را بلند کرد و چرخید و چند قدمی راه رفت! حتی بچه های هشت، نه ساله هم یک علم و بیرق برای خودشون ساخته بودن و به زحمت حملش میکردن.

توی راه برگشتن، وسط دسته ای که از مسجد خودمون میومد چشمم افتاد به دختر بچه ای که خیلی شیرین و خانومانه با یک دست گوشه چادرش را گرفته بود و با دست دیگه دست پدربزرگش را.خلاصه اینکه توی وجود هرانسانی،حتی یک دختر بچه،  متانت و وقار چیزیه که باعث زیبا جلوه دادن میشه نه چیزهای دیگه.