شنبه شب هفته ی قبل تصمیم سفر گرفتم، البته برای پیدا کردن کار، اونم توی لامرد ( استان فارس). چون پرواز ها پر بود و پرواز مستقیمی هم به لامرد نبود، تصمیم گرفتم برم شیراز و از اونجا با اتوبوس برم لامرد! پس ساعت 17 روز یکشنبه بلیط گرفتم برای شیراز و ساعت 22 هم اتوبوس لامرد. البته راحتی انجام این کارها را مدیون اینترنتیم!

مهرآباد تا شیراز؛

 بعد از حدودا نیم ساعت تاخیر سوار شدیم! از پنجره بال قدیمی هواپیما را میدیدم و فقط دعا میکردم که تا شیراز کنده نشه! از بالای دریاچه مهارلو که این روزها کم آب و قرمز رنگ شده گذشتیم و وارد شیراز شدیم.پیاده تا فلکه گلسرخ و در اول پایگاه رفتم. تا ساعت نه شب حوالی محله ای که بچگیم را اونجاگذروندم توی پارک پرواز سپری کردم، جمعیت چند برابر شده و خیلی چیزها تغییر کرده، ولی هنوز هم کسایی را میدیدی که شلوار 6جیب آمریکایی، کفش سه خط و پیرهن مشکی گشاد پوشیدن و ریش گذاشتن و ... . 

دریاچه مهارلو

لامرد، عسلویه و دهشیخ! 

شب تا صبح ردیف دوم اتوبوس، روی تک صندلیم کز کرده بودم و ناچار به صدای ضبط راننده گوش میدادم که هیچ میلی نه به کم کردن صدای ضبط و نه خاموش کردن کولر داشت! ساعت 4:30 صبح رسیدم لامرد، هوا کمی گرم بود ولی قابل تحمل! دخترخاله ام چون همسرش شیفت شب بود، با ماشین اومد دنبالم! روز بعد شهر را کامل گشتیم و تقریبا اندازه یک محله تهران یا حتی کوچکتر بود :) چند روزی با رفتن به پالایشگاه مهر همراه آقا مسعود و سفر عسلویه و قرار های کاری سپری شد. اما شیرینی این سفر وقتی بود که خونه بودم و امیر که 2 سالشه و هنوز کامل بلد نیست حرف بزنه، بغلم مینشست و میگفت: دایییی! که البته معانی مختلفی داشت، مثل بریم پارک، موبایل بده ماشین بازی کنم، میوه بخور و... . فاطمه که تقریبا 8 سال داره خواهر بزرگتره امیره، خیلی عاقلتر و فهمیده تر از سنش برخورد میکنه، هرچند کنار دوستاش آرا و آرین شیطنت های کودکی خودش را هم داره.یک روز هم برای خرید به دهشیخ رفتیم که قیمت های مناسبی نسبت به تهران داشت مخصوصا برای پوشاک و لوازم آرایشی بهداشتی! روز آخر دوست دوران دانشجوییم علی جعفری از مهر اومده بود لامرد و همدیگر را دیدیم، هیچ فرقی نکرده بود و هنوز همانطور شاد و خندون بود و با یک شوخی کوچک از خنده، ریسه میرفت. عصر آخر فاطمه که به بودنم عادت کرده بود میگفت دایی، چمدونت را بگذار برو شیراز کارت را انجام بده و برگرد، بعد با ما بیا تهران اما امیر که چیزی نمیدونست با ماشین پلاستیکیش بازی میکرد. جمعه شب حرکت کردم و یک نصفه روز دیگه هم شیراز موندم.شب با اتوبوس برگشتم و صبح یکشنبه رسیدم تهران، به نظر میومد شهر بمب شیمیایی خورده! هواش از عسلویه بدتر بود! اگه این فسقلی ها نبودن، سفر اصلا خوش نمیگذشت.

امیرفاطمهعسلویه