- محمود بنائی
- يكشنبه ۲۶ مهر ۹۴
- ۰۱:۱۶
- ۷ نظر
صبح که از در خونه رفتم بیرون اولین چیزی که حس کردم خنکی هوای پس از باران و عطرِ زمینِ باران خورده بود که با رقصیدن پرچم های سبز یا حسین روی دیوار منظره دلچسبی را می ساخت. پاییز و محرم و غمی که توی هر دوشون هست یکجا آمد. البته دیسکوی عده ای عزادار نما! هم برای چند وقتی به راه شده... بگذریم.
سر شب دراز کشیده بودم توی حال ( معمولا شیرازی ها را توی خونه در وضعیت دیگه ای نمیشه پیدا کرد ) که مادرم پرسید میخواهی برات یک فال بگیرم...؟
ای هُدهُد صبا، به سبا میفرستمت | بنگر که از کجا به کجا میفرستمت | |
حیف است طایری چو تو در خاکدانِ غم | زین جا به آشیان وفا میفرستمت | |
در راه عشقْ مرحلهٔ قرب و بعد نیست | میبینمت عیان و دعا میفرستمت | |
هر صبح و شام قافلهای از دعای خیر | در صحبت شِمال و صبا میفرستمت | |
تا لشکر غمت نکند مُلک دل خراب | جان عزیز خود به نوا میفرستمت | |
ای غایب از نظر، که شدی همنشین دل، | میگویمت دعا و ثَنا میفرستمت | |
در روی خود تَفَرُّج صُنع خدای کن | کآیینهٔ خداینما میفرستمت | |
تا مطربان ز شوق مَنَت آگهی دهند | قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت | |
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت: | «با درد صبر کن که دوا میفرستمت | |
حافظ! سرود مجلس ما ذکر خیر توست | بشتاب هان که اسب و قبا میفرستمت» |
ته دلم یک چیزی روشنه!