خیال آسوده

اعتراف میکنم همیشه تا وقتی با مشکلات روبرو نشدم ازشون میترسم، فکر میکنم چه غول بی شاخ و دمی هست، اما همین که باهاش روبرو میشم میبینم نه آنقدر ها هم ترسناک نبود و نباید ازش فرار میکردم. مواجهه با بعضی آدمها هم گاهی همینقدر برام سخت میشه و انگار که میخوان جونمو بگیرن. دیروز به مقابله با یکی از همین مشکلات رفتم که خیلی شیرین و بی دردسر انجام شد و امروز خیالم راحته! 

نتیجه گیری اخلاقی؛ جنگ با مشکل امروز به فردا مسپار!

Let Her Go

Let Her Go

http://bayanbox.ir/id/6540981391030774156?info

شیرینی سفر

شنبه شب هفته ی قبل تصمیم سفر گرفتم، البته برای پیدا کردن کار، اونم توی لامرد ( استان فارس). چون پرواز ها پر بود و پرواز مستقیمی هم به لامرد نبود، تصمیم گرفتم برم شیراز و از اونجا با اتوبوس برم لامرد! پس ساعت 17 روز یکشنبه بلیط گرفتم برای شیراز و ساعت 22 هم اتوبوس لامرد.

کاخی که هنوز گلستان است

آخرین روزهای اردیبهشت ماه 93 

وقتی توی یک شهر غریب بزرگ شده باشی و کل فامیلت شهرستان زندگی کنن، اونوقته که تک تک اعضای فامیل برات عزیز میشن و یک ساعت کنارشون بودن هم برات خوشاینده! محمدهم که یکجورهایی پسرخاله ام حساب میشه یکی از اون عزیزهاست که خیلی کم پیش میاد به ما سر بزنه و این دومین بار بود که میومد تهران! ساعت نزدیکهای 12 ظهر بود که با محمد رسیدیم، ایستگاه پانزده خرداد! از پله های مترو که اومدیم بالا از محمد پرسیدم دوست داری بریم یکی از جاهای دیدنی تهران را ببینی؟ توی چهره اش هیچ حسی نبود ولی گفت بدم نمیاد! راهمون کج کردیم سمت بازار، هوا داشت رو به گرمی میرفت ولی برای محمد که 4سال اهواز دانشجو بوده، هوا عالی بود! دو تا شربت خاکشیر گرفتیم و یواش یواش رفتیم سمت کاخ! شاید خیلی ها فکرشو هم نمیکنن که توی دل شهر کنار اون شلوغی بازار، یک تکه از تاریخ هنوز سرپاست و خیلی از جهانگردان از اون سر دنیا میان و از دیدنش لذت میبرن و حتی قیمت بلیطی که میپردازن چند برابر ما هست. همراه یک دسته خارجی که بیشتر مسن بودن وارد کاخ اصلی شدیم، ابتدا تالار آیینه با مجسمه مومی کمال الملک و ناصرالدین شاه که من را میبره به بیش از یک قرن پیش به روزی که شاه رو به پنجره به صندلی تکیه زده و کمال الملک یکی از معروف ترین آثارش را خلق میکنه و بعد از خلوت شدن فضا از بازدید کننده ها، تالار سلام و  تالار عاج.برای محمد جالب ترین چیز تابلوهای نقاشی کمال الملک بود و هر از چندی ایرادی هم از کمبود امکانات آن زمان میگرفت، مثل رنگ های روغن به کار برده شده که تیره بوده. برای خارجی ها هدایایی جالب بود که گاهن از کشور خودشان به شاهان قاجار هدیه شده بود. اما برای من صندلی ای که ناصرالدین شاه آخرین لحظات عمرش را روی آن سپری کرده بود جالبتر است و لکه های خون به جا مانده روی صندلی از شاهی که پنجاه سال بر ایران حکومت کرد.شاید خونی که روزی به ناحق در حمام فین کاشان ریخته شد آن روز گریبان شاه را گرفت. از کاخ که که خارج میشوی بین در کاخ اصلی و ایوان تخت مرمر، گوشه دنجی ساخته شده که خلوت کریمخانی نام گرفته. حوضی در وسط آن قرار دارد و سقفی که سایه بان شده بر سنگ قبر زیبا و خالی ناصر الدین شاه وتختی که می گویند متعلق به فتحعلی شاه است. اینجا را خیلی دوست دارم، محمد تحت تاثیر تخت سنگی قرار گرفته بود و بدش نمیومد که یکیشو کنج حیاتشون داشته باشه، مشغول شمردن پایه ها بود و فکر میکرد که چطوری ساخته شده. سری هم به موزه مخصوص زدیم و چون وقت تنگ بود به سمت شمس العماره رفتیم. بنایی که شاید هیچ کس مثل من وقتی برای اولین بار آن را دیده، ذوق زده نشده باشد، حتی محمد. صدای طوطی ها و پرنده ها در باغ پیچیده بود و محمد بیشتر از کاخ ها نظرش به پرنده ها و درخت ها جلب شده بود. شاید تاریخ زنده همین ها باشند، روزی هم شاه های قاجار توی همین حیاط، زیر همین آفتاب بهاری، لابه لای همین گل ها و درخت ها قدم زدن و از شنیدن صدای همین پرنده ها لذت بردن و شاید این تنها چیزی باشه که دست نخورده باقی مانده و کاخ را گلستان کرده. شاید این تصویر خوبی باشد در ذهن محمد از تهران تا شاید باز هم رغبت کند و سری به پایتخت بزند. تقریبا ساعت 14:00 بود که از فضای آرام و دلنشین کاخ خارج شدیم و  با عجله وارد شلوغی بازار شدیم تا به سمت خانه برگردیم. کاخی که هنوز گلستان استسنگ قبر ناصرالدین شاهشمس العمارهخلوت کریمخانیدورنمای خلوت کریمخانیایوان تخت مرمردرختتخت فتحعلی شاه

نازنین

اواخر بهمن ماه 1386 به عنوان دانشجوی شبانه آباده قبول شدم و مسافر آباده شدم. دوری از خانواده برام تازگی داشت و خیلی کم با بقیه ارتباط برقرار میکردم! روزهای اول ترم تنها دوستم، همخونه ایم جواد طاهری بود، که دنیامون زمین تا آسمون با هم فرق داشت. جواد اهل روزه و مداحی و من اهل فیلم و موسیقی! شب ها جواد یک گوشی تلویزیون دار چینی داشت که از هندزفریش صدای مداحی میومد و من یک نوکیا ان95 که از هندزفریش صدای عروسی میومد! بین همه ی آهنگ های شاد و غگین مثل علی سنتوری که اون روزها خیلی روی مد بود و حال و هوای همه را عوض میکرد، آهنگ نازنین از آلبوم نریمان 86 را خیلی دوست داشتم! آهنگی که نه شاد بود نه غمگین. نمیدونم  اونوقت چرا اینقدر این آهنگ را دوست داشتم و زیاد بهش  گوش میدادم. امشب دوباره این آهنگ را شنیدم و هنوز هم برام همون حس را داره. 

 

 تو شدی مهمون من مهمون قلبم

 

از صدات زمزمه ی عشقو شنفتم

 

تو به من قشنگ ترین لحظه رو دادی

 

من واست قشنگترین قصه رو گفتم

 

نازنین از تو چه پنهون آتیش افتاده بجونم

 

تا میتونی مثل آتیش بسوزونم بسوزونم

 

عاشقیت همیشه با من عشق من همیشه با تو

 

گریه هام میگذرن از من زندگیم پر میشه با تو

 

اومدی تو روزگارم دیگرون رفتن و رفتن

 

من اگه واست عزیزم این رو پنهون نکن از من

 

تو طلای آفتاب و نفس سبز زمینی

 

تو گل زنبق و لاله از یک فصل نازنینی

 

وقتی که به تو رسیدم لحظه ی چشماتو دیدن

 

به من این مژده رو دادی که رسیدم به رسیدن

 

سر خوردن!

میگن همیشه بهترین شناگر ها توی دربا غرق میشن، اما حالا میفهمم چرا ! چون به خودشون مطمئننن! چون فکر میکنند دریا با اونها جور دیگه ای تا میکنه! چون فکر میکنند غرق شدن فقط واسه مردمه ! چون فکر میکنند با بقیه فرق دارن و شاید زیاد یا اصلا خیلی کم فکر میکنند! ولی نمیدونن بابت این کم یا زیاد، زندگیشون را میدن!

دنیای این روزهای من، قصه ی شناگر و دریا شده! قصه ی رفتن بی واهمه تا دل دریا! دریایی که وقتی میفهمی باید ازش دل بکنی که توش غرق شدی! به قول رضا عطاران این دفعه بد سر خوردم! سر خوردنی که زخمش شاید هیچوقت خوب نشه!

دغدغه ها

در عرض تنها یک هفته، اتفاقات مهم  ( یا شاید از نظر برخی مهم ) بسیاری افتاد، متاسفانه اولین اونها خبر تصادف و مرگ پل واکر ( بازیگر محبوب سری فیلم های تند و سریع)، بعد خبر دستگیری امیر تتلو ( خواننده) ! دیروز خبر فوت دکتر کاظم معتمد نژاد ( پدر علم ارتباطات ) ، امروز صبح خبر فوت نلسون ماندلا ( که نیازی به معرفی نداره ) و امشب هم قرعه کشی جام جهانی 2014 برزیل و مشخص شدن هم گروه های ایران! 

اما این وسط برایم دغدغه آدم ها جالب بود، اکثر دانشجویان علوم ارتباطات با گذاشتن پستی روی صفحه فیس بوکشون، ناراحتی خودشون را از در گذشت استادشون ابراز کردن کردن! 

یک سری از دوستان هم با گذاشتن با گذاشتن پستی از دستگیری امیر تتلو ناراحت بودن!

نیمی از مردم دنیا هم از درگذشت نلسون ماندلای 95 ساله داغدار شدندو برای مردم آفریقای جنوبی پیام تسلیت فرستادند.

اکثر ورزش دوستان هم از هم گروه شدن ایران با آرژانتین و نیجریه و بوسنی خوشحال بودن! و اسم مسی و هاشم بیگ زاده بر سر زبان ها افتاد! 

و برخی هم مثل من تنها از درگذشت پل واکر ناراحت شدند! شاید بخاطر خاطرات خوبی که از اولین بازی های او دارم و چهره جذابش!

و از اونا ناراحت نشدم چون نه به امیر تتلو و صدا و ظاهرش علاقه ای دارم ، نه تا به حال اسم پدر علم ارتباطات را شنیده بودم، نه نلسون ماندلا قهرمانم بود.تیم ملی هم که تنها به لطف تیزهوشی و خوش شانسی قوچان نژاد تا به اینجا رسیده و امیدوارم وضعیت بهتری پیدا کند! هرچند بعید میدونم ! 

بیکاری

دیروز بالاخره توافقاتی در نشست های 5+1 در ژنو صورت گرفت و بالاخره آقای محمد جواد طریف(وزیر امور خارجه فعلی) و خانم کاترین اشتون(نماینده ی عالی اتحادیه ی اروپا در سیاست خارجی و امور امنیتی) بعد از مدت ها مذاکرات بی حاصل سعید جلیلی در دولت قبل بر سر منافع هسته ای ایران و تحریم ها، به موفقیت هایی دست یافتند. این روزها هم مثل روزهای اول بعد از انتخابات 24 خرداد که تیم ملی فوتبال ایران  هم به جام جهانی صعود کرد، مردم همچنان شاد هستند. دو روز قبل والیبال ایران بین 6 کشور مطرح جهان قرار گرفت و با شکست آمریکا و ژاپن و ایتالیا، 4ام شد.فوتبال ساحلی هم قهرمان جهان شد و همه ی این ها باعث شد تا مردم حتی برای ساعاتی دوباره خوشحال باشن. اما ارزان شدن ماشین و طلا و دلار و ... تغییری در قیمت اجناس حاصل نکرد و همچنان شیر 250 تومانی 4سال قبل را 1250 تومان میخریم! جوان ها همچنان با بیکاری درگیر هستند و عده ای هم تن به بیگاری می دهند! 3 ماهه که به امید! کار بهتر از جای قبلی اومدم بیرون ولی هنوز بیکارم ! امیدوارم این توفقات از سر بیکاری سران صورت نگرفته باشه و کمکی هم در حل معضل بیکاری ما جوان ها بشه! 

روزها و آدم ها

روز ها یکی یکی میان و میرن و همراه روزها هم آدم ها میان و میرن.هر روز یک چهره جدید میبنی،حتی همون آدم های قدیمی را با چهره جدید میبینی. گوسفندها نقاب گرگ میزنن و گرگها نقاب گوسفند. زن ها مرد میشن و مردها نامرد.

چه روزهای عجیبی را دارم میگذرونم.این روزها یاد گرفتم که بیشتر سکوت کنم و حتی کمتر بشنوم . فقط ببینم و رد بشم. 

کاش میشد حتی نبینی!

موزه ملی

دیروز برای انجام کاری، رفته بودم میراث فرهنگی که کنار موزه ملی هست و طبق معمول اداره جات، رییس به خودشون مرخصی داده بودن و تشریف نداشتن. تماس گرفتم گفتن 45 دقیقه طول میکشه که بیان! ( دقت محاسبه را داشتی!). که از شانس خوب من روز آخر هفته میراث فرهنگی بود و ورود آزاد بود :) همون دم در سه تا مرد مسن خارجی را دیدم که از حرف زدنشون معلوم بود آلمانی هستن، کنار اریکه داریوش بود که رسیدن به من و خیلی شیک یک لبخند زدن و سری تکون دادن، من هم همین کار را کردم. گره زبونم باز شد و سلام کردم، گوششون سنگین و با هر کلمه به سمت من خم میشدن و نزدیکتر میومدن. پرسیدم ایران چطور دیدین؟ با لبخندی همراه رضایت دو تاشون جواب دادن wonderful و اون یکی هم که با دوربین مشغول فیلمبرداری بود با سر تایید میکرد. کارتم را بهشون دادم و خواستن که اسمم را هم بنویسم و همینطور روی دستم را نگاه میکردن(با لبخند)؛ نوشتم mahm هنوز کامل نشده بود که گفت: محمود :( به هر حال علاوه بر کوروش و داریوش اشخاص شناخته شده دیگری هم هستن؛سفر خوشی را براشون آرزو کردم و  راهمو به سمت مرد نمکی و مجسمه مفرغی کشف شده در ایذه کج کردم. به اندازه ظرافت تراش  شمشیر داریوش روی سنگ و مهرها برام جذاب نبودن ولی یک چیزاییش جالب بود مثل گردوی سالم  و چکمه مرد نمکی! 

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه