انگار دردهای زندگی تمومی نداره و این ما هستیم که باید به بودنشون عادت کنیم، دردهایی که خیلی وقت ها فقط باید توی سینه ات نگهشون داری، خیلی وقت ها خودت تنهایی باید از پسشون بربیای و این جنگ وقتی سخت تر میشه که روح و جسمت با هم درگیر میشه، اونموقع به جای برکه و دریا باید اقیانوس باشی. 

چند وقتی بود که خودم را با کارهای مختلف سرگرم میکردم شاید هم خودم را گول میزدم یک ماه گذشت و بعد از آزمون و خطای فراوان توی کاری که روش تمرکز کرده بودم، یک موفقیت خوب و هرچند کوچک به دست آوردم و سود خوبی داشت اما مثل انیمیشن سول فهمیدم گاهی رسیدن به اون چیزی که دلت میخواد هم حس خوبش گذراست و شاید چند ساعتی بیشتر طول نکشه و بعد میفهمی که باید جای دیگه ای دنبال زندگی بگردی و شاید بهتره بجای فرار از سختی ها و مشکلات باهاشون رودررو بشی و شکستشون بدی. توی این مدت درد جسم و روحم بیشتر شد و امشب راه به جایی جز اینجا نداشتم، نوشتم تا کمی از شدتشون کم بشه و شاید بعدها به دردهای امروزم بخندم.