لحظه ی بی قراری فرا رسیده بود

زن سرش را پایین نگه داشت

 تا به مرد شانسی برای نزدیک تر شدن بدهد...

 ولی آن مرد قادر نبود... چون شجاعت نداشت...

زن برگشت و دور شد... 

❌ 

آن مرد روزهای ناپدید شده را به یاد می آورد

مانند نگاه کردن از یک پنجره ی غبار گرفته... 

گذشته چیزیست که او میتواند ببیند...

ولی نمی تواند لمسش کند... 

و هرچه که میتواند ببیند...

تیره و تار و در هم است...