چند وقتی بود که خبرهایی از کارهاش می شنیدم، رفتارهاش عادی نبود و همه سرنخ ها به یک جواب میرسید؛ اعتیاد به مواد..

مانده بودم که به کی بگم و چیکار کنم! به هر طرف که میرفتم به در بسته میخوردم، هیچکس نبود که مشاور خوبی باشه و در عین حال رازدار و قابل اعتماد. نمی خواستم بچه هاش هم بدونن، شاید براشون سخت بود و خجالت زده میشدن. بهترین راه این بود که به خودش بگم، دل را زدم به دریا و بی هیچ تعارفی گفتم فلانی، این ره که تو می روی به ترکستان است... عرق شرم روی پیشونیش نشست و اول نخواست قبول کنه ولی وقتی دید از خیلی چیزها خبر دارم  نتونست کتمان کنه و از سیر تا پیاز را تعریف کرد... در کمدش را باز کرد و گفت ایناست( اون چیزی که فکر میکردم نبود و راه برگشتی بود). خدا را شکر که یک کلاغ چهل کلاغ نشد.

همه این قصه را گفتم که بگم آبروی کسی را نبرید حتی اگه دشمنتونه و از رازش باخبرید، اینجوری همیشه یک بلیط برنده توی دستتون دارید و دشمن هم دوستتون میشه.