رفتن

رفتن همیشه بوی تازگی میده، بوی زندگی، نوید روزهای خوب و اتفاقات تازه. رفتن یعنی شروع دوباره، بستن دفتر کهنه و نوشتن توی دفتر تازه. رفتن یعنی یاد بگیری به این دنیا دل نبندی! رفتن یعنی یک فرصت دوباره. رفتن یعنی توکلت علی الله، رفتن یعنی...

روزها یکی یکی گذشتن تا اثاث کشی ما مقارن شد با سه آبان یعنی روز تولد من و احتمالا امشب آخرین شبی ست که توی این خونه هستم، خونه ای که حالا یک تکه از زندگیم شده!

 دل کندن از چیزی که چند سال باهاش زندگی کردی سخته ولی همیشه این رفتن ها به من یاد داد که اگه یک جا بمونی میگندی، اگه خطر نکنی و ریسک رفتن را به جون نخری، بعدها حسرت میخوری! حسرت اتفاقاتی که میشد بیفته و نیفتاد! حسرت روزهایی که میشد بیاد و نیومد و حسرت کارهایی که میتونستی انجام بدی و ندادی! 

خلاصه اینکه رفتن یعنی رفتن اما تا فرصتی هست.

سفر از کروم به فایر فاکس

چند روزی بود که با مروگر گوگل کروم به مشکل خورده بودم و صفحات را با فونت های به هم ریخته نمایش میداد و اصلا خوب نبود واسه همین به فکر تعویض مروگر افتادم.

اینترنت اکسپلورر که از از چند سال قبل خط خورده بود، اپرا هم که بعد از اون از لیست خارج شده بود. سفری شرکت اپل هم که فکر نمیکنم روی ویندوز چندان کاربردی باشه. گزینه آخر و بهترین گزینه فایر فاکس محبوب بود. الان چند دقیقه ای میشه که نصبش کردم و حس میکنم سوار سفینه شدم و منوهاش و ظاهر و کلا میزان فضایی که در اختیار کاربر قرار میده واقعا عالیه و حسِِ خوبی میده. راستی شما از چی استفاده میکنین؟

چند تا عکس پیرو این پست هست که چون صفحه اول سنگین میشه در ادامه مطلب میگذارم.( با حترام به کاربرای IE)

جملات

ایام دانشجویی یک دفتر داشتم که هر وقت یک جمله قشنگ میشنیدم یا جایی می خوندم،اون تو می نوشتمش تا بعد ها یادم نره و ازشون استفاده کنم.اعتراف می کنم که بعضی از جمله ها را هم از خودم در میاوردم و می نوشتم که لااقل برای خودم تاثیرگذارتر بودن، چون یاد تجربه های شخصی ام یادم می افتادم ولی دوستایی که دفتر را میخوندن وقتی به اون جمله ها میرسیدن میگفتن اینو دیگه کی گفته؟

امروز اتفاقی با دیدن یک جمله قشنگ یاد اون دفتر افتادم ولی حالا نه میدونم اون دفتر کجاست و نه چیز زیادی از نوشته هاش یادم میاد.

واقعا ما حافظه مون ضعیفه یا این جملات اینقدر تاثیر گذار نیستن؟ یا شاید مثل مُسَکِن میمونه و زود اثرش میره و باید همیشه جلو چشممون باشه تا مدام به یادشون بیاریم. یا شاید هم نه اصلا نوشتن و خوندشون کار بیهوده ای هست؟

جمله ای که خوندم این بود: هرگز وسوسه نشوید که ابتدا کارهای جزئی را انجام دهید، این کار ممکن است همه زحمات شما را به باد دهد.
پی نوشت: این پست چند روز پیش نوشتم ولی انتشار ندادم تا دوباره امروز این ضرب المثل را خوندم و به جوابم رسیدم؛

خواندن نسخه کسی را شفا نمی دهد.


پاییز در پایتخت

یک هفته ای میشه که هوای تهران پاییزی شده و ما را مجبور به پوشیدنِ لباس گرم کرده. اما قشنگترین این روزها دیروز، یعنی روز عید غدیر بود که از صبح با رفتن به بازار مبل آغاز شد.

 توی یکی از مبل فروشی ها داشتم با آقای ثابتی( کابینت ساز ) تلفنی صحبت میکردم که گفت صداتون واضح نیست آقای بنایی، یعنی واضحه ولی یک صدای دیگه هم میاد!

برگشتم دیدم درویشی با یک میکروفون و بلندگو به مناسبت عیدِ غدیر شعر میخونه و کسبه بازار هم از بیکاری دورش جمع شدن و ... کمی گذشت و نوای ضبظ درویش از مولودی به جواد یساری تغییر کرد! علت ازدهام کسبه محترم معلوم شد :) به اون بنده خدا پول دادن تا آهنگ شاد پخش کنه و بقیه دست میزدن.

 نم نم بارون گرفت و سریع وسایل هایی که خریده بودیم را گذاشتیم عقب یک وانت و برگشتیم خونه.

عصر دوباره برای خرید موکت رفتیم، اما اینبار بازار عبدل آباد که چند تا موکت فروشی بیشتر نداره! و معمولا برای خریدِ پرده و لوازم خانگی و کفش و ...مناسبه (این نقطه چین را میتونین اتو آشغال هم بخونین) .

 چشمم افتاد به ذغالهای سرخِ یک بلالی و آبجیم هم که متخصص شناسایی شیربلال! همونجا ایستادیم. 

بیشتر توجهم به نگاه معصوم اون پسر بچه بود که گوشه چادر مادرشو گرفته بود و منتظر بود تا بلالشو بگیره و توی اون هوای پاییزی کمی گرم بشه.

بعد از گشتن کل موکت فروشی ها فهمیدم که توی این محله و کلا سمت ما فقرا چیزی به اسم پالاز موکت نیست چون مردم(همون خودمون)قدرت خرید موکت متری 30 تا 40 هزارتومان یا بیشتر را ندارن! واسه همین از سرِ خیابون خودمون یک موکت آرتا گرفتم که آخر نفهمیدم چه رنگیه (ولی خوب فهمیدم که متری 25 تومان پول دادم)! آخه همشون قهوه ای بودن به چشمِ من حالا اون فروشنده به یکی میگفت شکلاتی به یکی میگفت قهوه ای سایه روشن داره ! 

آخره شب با رفتن فرودگاه مهرآباد و بدرقه دایی ام به اتمام رسید،فرودگاه که نیست سالن مُدهِ. آخه از الان چکمه پوشیدین تا زانو؟ نمیدونم کی دیگه موهاشو قارچی میزنه؟ بخدا اون دکمه ها واسه قشنگی نیست گذاشتن ببندیشون! شیرموز 8هزارتومان؟ شیره میشه؟...

تهرانِ بی رحم

سه روز قبل یک LED از ده شیخ (روستایی در استان فارس) سفارش دادم که تقریبا 600 تومان از نمایندگی تهران ارزونتر میفتاد! قرار شد که ارسال کنن به شیراز و دوستم عصر از اونجا تحویل بگیره و بفرسته تهران. پول را واریز کردم و ماجرا آغاز شد.

مدار بی قراری

راه برگشتن ندارم...

آلبوم جدید بابک جهانبخش عالی بود، ولی بهترین تراکش که درگیرش شدم مدارِ بی قراری بود.

این آهنگ را با کیفیت اصلی میتونید گوش بدین امیدوارم لذت ببرید.

پی نوشت( قیمت سی دی اصلی فقط 3هزار تومان هست برای حمایت از بابک جهانبخش حتما اورجینالشو تهیه کنید،مرسی)

عید قربان

ساعت نزدیکهای سه صبح بود که خوابم برد، و سه ساعت بعد هشدار گوشی خیلی نرم و ملایم بیدارم کرد ( قدیمها زنگ بیدار باش گوشیها اینجوری نبود که خوف میکردی )چشمام باز نمیشد، چند دقیقه ای  محل ندادم ولی گوشیه بیخیال نمیشد که! روز امتحان بود؛ بخت از یکی از گوسفندهای تهران برگشته بود، یا شاید هم بخت باهاش یار بود که همچین روزی جانش را در راه اسلام میداد.

نقاش

در خلاصۀ اتفاقات این دو سه روزه میتونم بگم که 1- هر وقت کسی بهتون گفت رنگ زدن ساختمون نو آسونه، یک چشم غره برید و صحنه را ترک کنید ولی اگه گفت رنگ روغن هم کاری نداره تنهایی میتونید بزنید! ، خونش مباهه! 2- اگه سقفو رنگ زدین، دیوارها را بیخیال بشین 3- اگه دیوارها را هم زدین و خوب شد، ذوق نکنید برید در کمد ها را هم رنگ بزنید 3- اگه مورد تمجید قرار گرفتین، دیگه توی کمد ها و باقی درزها رنگ نکنید 4- اگه همه این کارها انجام دادین دیگه خودتون خیلی سنگین، یک جلا هم به درها بزنید.

حافظۀ ضعیف

نوشتن دلایل زیادی داره اما من فکر میکنم ما می نویسیم تا یادمون نره! شعر، داستان، متن علمی، خاطرات و...؛ چه خوب، چه بد، چه تلخ و چه شیرین، باید یادمون بمونه! اما مهمترین چیزی که باید نوشت، تجربه است!
اگه تجربه هامونو می نوشتیم، یادمون میموند تا بعضی ها شو دیگه هیچوقت تکرار نکنیم یا برعکس قدر خیلی چیزها را بدونیم! اگه مینوشتیم یادمون میموند که وقتی از یک جا ضربه خوردیم دیگه بهش نزدیک نشیم و وقتی از کسی یا چیزی  خوبی دیدیم، قدرشو بیشتر بدونیم. اگه مینوشتیم و سرلوحۀ زندگیمون میکردیم دیگه هیچوقت یک اشتباه را دوبار انجام نمی دادیم! اما حیف، حیف که حافظه مون ضعیفه، نمی نویسیم و زود یادمون میره!

دفاع

امروز بالاخره بعد از چند ماه تلاش، آبجیم موفق شد از پایان نامه اش دفاع کنه. هرچند که می تونست و می باید که زودتر انجام می شد اما!

گاهی ما یک توانایی هایی داریم که خودمون یا ازش بی خبریم و یــــا تـــــــرس بی مورد، باعث میشه که به خودمون اعتماد نکنیم!

 و فکر میکنم دلیل این فرصت سوزی چند ماهه همین بود.امروز(یعنی دیروز) خیلی خوشحال بودم که یکی از دغدغه های این مدتم تموم شد.

اساتید بسیار دوست داشتنی ای داشت و داوری که بیشتر از همه نگرانش بود! جناب دکتر شهابی مردی فرهیخته و بسیار دقیق و کاملا عادل، که در تصمیم گیری نهایی به جز دو نمره مقاله! فقط 0.25 کم کردن.

پی نوشت: دکتر فرقانی استاد راهنما؛ با بیش از چهل سال تجربه علمی انقدر فروتن و دوست داشتنی هستن که همه از شنیدن صحبتهاشون لذت میبرن. غبطه میخورم که چرا هیچ وقت همچین اساتیدی نداشتم.(چهره مهربان و دوست داشتنی دکتر گویای همه چیز هست)

جناب دکتر حسینی پاکدهی استاد مشاور؛ بسیار متواضع و فروتن و با محبت

خوش اومدین
گاه نگاری یا کرونولوژی علمی برای اختصاص رخدادها در تاریخ‌های دقیق وقوع آنهاست.
به عبارتی منظم کردن و چینش وقایع از ابتدا به انتها یا برعکس.
اما گاه نگاری من نه علمی است نه چینش خاصی دارد و فقط گاهی می نگارم!
آرشیو مطالب
پیام‌های‌ کوتاه